بخشی
از تلاش من، دو روز گذشته، در آمد و رفت به آشپزخانه گذشت. اینکه بتوانم ظرفهای
نشستهی جمعشده در ظرفشویی را بشورم. نشد. بارها روبروی ظرفها میایستادم. نگاه
میکردم به آنها. به قابلمهی چرب، به لیوانهای زردشده، به بشقابها، به قاشقها.
نمیشد. نه که نیرویی مانع شود؛ نه. هیچ نیرویی در کار نبود. نه میلی داشتم به
شستن، نه میلی به نشستن. آنها آنجا بودند، مثل من، که آنجا بودم.
مثل
دفتر یادداشتهای روزانه؛ نزدیک یک ماه است هر روز دست میگیرم؛ چیزی نمینویسم
اما. برگههای سفید را نگاه میکنم؛ ورق میزنم. کلمات، مثل برگهها، سفید میمانند.
مثل آن کتابِ افتاده روی تخت، اگر همت کنم، روزی یک سطر میخوانم.
این
روزها میل به حرفزدن دارم، عجیب! با ظرفها هم حرف میزنم. با سفیدی کاغذ. بیوقفه
حرف میزنم. شده یک ساعت پشت سر هم. حرفهایی که باید نوشته میشدند. رهاشان میکنم
اما؛ در خالیِ خانه. در فضا شناورند. آنها را میبینم. وقت رفت و آمد به آشپزخانه
از لای کلمات عبور میکنم. کلماتِ معلق. شده، مثل اینکه مشغول «مرگارضایی» باشم،
بنشینم، یک گوشه دراز بکشم، کلمات را ببینم؛ کنار هم قرار گرفتنشان، بیمعنی بودنشان،
با معنا بودنشان.
مخاطبها
احتمالیاند در بیشتر اوقات. گاهی هم نه. از گذشته رجعت کردهاند. در خیال نشستهاند
روی یک صندلی. برای چند نفر حرف میزنم. یکیشان را نمیشناسم. نمیخواهم بشناسم.
نگاهم را که طرفش میگیرم سرش را پایین میاندازد. چند سالهام؟ نمیدانم. مکان و
زمان مشخص نیست. کدامیک از آدمهای داستانهای ننوشتهام شدهام؟ کدامیک از آن
ناتمامها؟ از آن حذفشدهها؟ دورریختهها؟
چقدر
خوب بود میتوانستم چند ساعت پشت سر هم بخوابم. چقدر خوب بود میتوانستم با یکی که
نمیشناسم، که گذشتهای نداریم، ساعتی حرف بزنم.
در
را پشت سر کلمات میبندم. در میزنند. باز نمیکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر