بالاخره
دیشب بعد از مدتها دلی از عزا درآوردم. تا خود صبح عشقبازی کردیم. چند روزیست
اینجایی که من زندگی میکنم هوا سرد شده. دیشب، من و او، دو پتو روی هم انداختیم
و مشغول شدیم. سنگین بود و داغ. من هم آتش گرفته بودم. تمام تنام عرق کرده بود.
سینهام چنان بالا و پایین میرفت که میترسیدم پتوها کنار بروند و همه ببیند
چگونه در هم آمیختهایم: من و آنفلوآنزا.
دیروز
صبح، با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. پسر همسایهمان بود. گفت که پدرش فوت کرده
و نمیداند چهکار بکند. سریع دوش گرفتم و خانهشان رفتم. سر خاک که بودیم فهمیدم
سرما خوردهام. درستتر اینکه سرما به دقت دارد مرا میخورد.
آلبر
کامو در یادداشتهای روزانهاش میگوید: «بیماری صومعهای است که قاعدهی خودش،
ریاضت خودش، سکوت خودش، و الهامات خودش را دارد.» در صومعهام نشستهام و به آنات
سرماخوردگی فکر میکنم. یکی از این آنات سوپ پختن است. به دقت، مواد را آماده میکنم.
سختترین کار البته تهیهی مواد لازم است، اگر آنها را در خانه نداشته باشیم. این
ریاضت کمک میکند به مرگ تدریجی تب.
نشستهام.
دارم قسمت آخر فصل دوم سریال دیوید لینچ را نگاه میکنم. همزمان گوشم پی قلقل
سوپ هم هست. گاهی هم دستی به لیوان نباتداغ میبرم، و دستی به دماغ. کاش یکی پیدا
شود و آن دکمهی افتادهی پیراهن آبیام را که از مهشید هدیه گرفتهام پیدا میکرد.
قبل از اینکه بنشینم به دیدن سریال متوجه شدم دکمهی اول از بالا افتاده. نیفتاده
باشد داخل سوپ؟ خدا میداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر