دوبل
سرماخوردگی. من گرفتار این بیماریام. دو سال است به این شکل گرفتار میشوم. بار
اول چهار روز طول میکشد. تب است و خس خس سینه، به همراه درد شدید عضلات؛ بیخوابی
و گاهی عطسه. آخ، این عطسههای نیمهشب استخوانها را میترکاند. قفسهی سینه میخواهد
از هم شکافته شود؛ بریزد بیرون امعاء و احشاء را. سردرد ندارم معمولن چهار روز
اول. روز چهارم آرامترم. تقریبا تب قطع میشود. از درد عضلات و خسخس سینه هم
خبری نیست. فردای آن روز باز شروع میشود. انگار آن چهار روز مقدمهی هفتهی بعدی بوده.
تب چنان است و درد عضلات که باید حتمن خودم را به دکتر نشان بدهم. دیشب همین که
رفتم اتاق دکتر، و نشستم روبرویش، که خانم جوانی بود، خندهام گرفت. گفت: چرا میخندی؟
گفتم: نمیدانم. دیشب چه سخت گذشت بر من؛ و بر تنی که شکنجه میدید از دردی که
دیده نمیشد. استخوانها همراه با رگها گویی از هم سبقت میگرفتند برای عذاب
دادنِ من. سردرد هم، خدای من، وقتی از سردردهایم حرف میزنم باور کنید خودم هم نمیدانم
از چه چیزی حرف میزنم. جهان یک وری میشود و با همهی صخرههاش و کوهها، و آدمها،
و درختها، و اجرام آسمانی حتا، آوار میشود بر سرم. سرم را از روی بالش که بلند
میکنم از خرابی جهان میترسم. دردِ هر کدام از انگشتها از درد یک آدم زندهی
بالغ در یک سال بیشتر است. لولهکشی دماغ را هم مثل اینکه مهمترین مهندس مکانیک
جهان انجام داده و سرچشمهاش اگر اشتباه نکنم یا اقیانوس اطلس است یا آرام. «آرام»
نه، به من نمیآید، همان «اطلس» است. سرفه هم هست که هر بار برای درست نوشتناش
باید قبلش کلمهی «صرفهجویی» را در ذهنم بنویسم. به توصیهی خانم دکتر که همین
حالا هم با اینهمه درد وقتی یادش افتادم خندهام گرفت، باید مایعات گرم بخورم. سه
لیوان شیر، دو لیوان نباتداغ، یک کاسه سوپ، یکی دوتا لیوان چای هم سهم من بوده از
توصیهی خانم دکتر که وقتی از اتاقش میآمدم بیرون، سرم را برگرداندم طرفش و گفتم
خوردن مایعات سرد اشکالی ندارد؟ با خنده گفت: برو بیرون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر