از
عجایب روزگار در مورد خودم میتوانم به یک بیماری اشاره کنم که هر سال با افت
تدریجی هوا در شهریور ماه دچارش میشوم. نامش را گذاشتهام: «پاییز-لوت». لوت در
زبان کوردی به معنای دماغ است. و من هر سال، هوا که به سردی میگراید به مدت یک
هفته دماغم شروع میکنم به مورمور شدن و خاریدن. خارشی چنان لذتبخش که نمیشود در
برابرش مقاومت کرد. خارش پوست دماغم را متورم و زخمی میکند. ارگاسمی وحشی که شدتش
روحم را به لرزه درمیآورد و دورم میکند حتا از ملاقات عزیزترین کسانم. عجیبتر
اینکه در اواسط اسفند هر سال هم دچار بیماری دیگری میشوم به نام: «لغت». زبانم
انگار قولنج کرده باشد چنان سنگین میشود که بهزور میتوانم آن را برای ادای
کلمات حرکت بدهم. گرفتگیاش خلسهآور است، مثل اینکه از بوسهای طولانی برگشته
باشد. سنگینی کلمات بر دوش زبان که میافتد عبارت تنگ میشود. دیگر نمیشود هر
نامی را تلفظ کرد. کلمات، انگار متوجهی معنا و ارجاعات بیرونی خودشان شده
باشند وزنشان را بر زبان تحمیل میکنند،
تا جایی که زبان با ادای هر کلمه درد میکند.
۱۳۹۷ شهریور ۹, جمعه
۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه
۱۳۹۷ مرداد ۲۸, یکشنبه
وقتی که لغت عفونت میکند
در
این رمان قصدم این بود بلایی را که «فرانسیس بیکن» در نقاشی بر سر فیگور انسان
آورد بر سر کاراکتر داستان بیاورم. میخواستم کلمات، مثل رنگها، همهی سطحِ
«تابلوی کلمهای» من را بپوشانند؛ تا فقط روایتکنندهی یک زندگی نباشم، و همانطور
که در رمان هم بدان اشاره کردهام: بیانکنندهی یک حالت روحی باشم! قید حالت
زندگی یک نفر.
کاراکتر رمانْ استعارهای از
ادبیات فارسی است. شکست نویسندهی فارسی زبان، بعد از انقلاب، و تلاش او برای خلق،
وقتی ناتوان است از بیانکردن در عین اجبار به بیانکردن. چیزی که بکت میگوید.
شکستی که تنها هنرمند جرات تجربهی آن را دارد. اینبار این ادبیات فارسی است که
دارد آن شکست را تجربه میکند. تلاشم انتقال این شکست به زبان و عرصهی نمادین
است. وقتی اثر باید در قلمرو امر ناممکن از امر محال بگوید ناچار است از پسزدن منطق مرسوم و پذیرفتهشدهی نوشتار. آنجاست
که رمان به تخریب معماری زبان دست میزند، حتا به قیمت خودکشی خودش.
۱۳۹۷ مرداد ۲۶, جمعه
انسان ادبیاتی
بورخس
در یکی از مصاحبههایش از ایدهی «انسان ادبیاتی» حرف میزند: ادبیات نهتنها با
کتابهایش بلکه با تکوین نوع جدیدی از انسان به نام «انسان ادبیاتی» دنیا را غنا
بخشیده است. با پذیرش ایدهی بورخس میتوانیم بگوییم شخصیتهایی چون راسکلنیکف، دن
کیشوت، آبلوموف، آنا کارنینا، تنها کاراکترهای چند کتاب نیستند؛ بلکه آدمهایی
هستند که به جمعیت دنیا افزودهاند.
میلان
کوندرا در یکی از مقالات کتاب «مواجهه» اشاره میکند که اکثر شخصیتهای اصلی رمانهای
بزرگ بچه ندارند: از دنکیشوت و تام جونز گرفته تا تمام شخصیتهای داستانی اصلی
استاندال و بسیاری از شخصیتهای داستانی اصلی بالزاک و داستایوفسکی، و حتا مارسل
راوی «در جستجوی زمان از دست رفته» هم بیفرزند است.
او این نازایی را ناشی از
قصد آگاهانهی رماننویسها نمیداند. بلکه آن را ربط میدهد به روح هنر رمان یا
ضمیر ناخودآگاه آن که به زاد و ولد روی خوش نشان نمیدهد. او در کنار دکارت، از سروانتس
نیز به عنوان پایهگذار عصر جدید نام میبرد. در آغاز مقالهی «میراث بیقدر شدهی
سروانتس» با اشاره به مجموعه سخنرانیهای هوسرل دربارهی بحران بشریت اروپایی، انسان را گرفتار در
دهلیز رشتههای تخصصی میبیند که زیر سایهی پیشرفت علوم «کلیت جهان و خویشتنِ
خویش» را از یاد برده، و در ظلمتی غرق شده که هایدگر آن را «فراموشی هستی» مینامد. به اعتقاد او با سروانتس یک هنر بزرگ اروپایی شکل گرفت
که کارش کاوش در آن هستی فراموش شده است: رمان همزمان با عصر تجدد پا به هستی
گذارد، و موجب شد بشر تنها سوژهی واقعی و اساس همهچیز باشد.
اما اگر بپذیریم زندگی فرد در وجود فرزندانش ادامه
خواهد داشت و آنها شکلی از جاودانگی او هستند، پس زندگی هیچ کس به خودی خود هستی
مستقلی ندارد: چیزی بینهایت متعین و این جهانی وجود دارد که فرد با آن میآمیزد:
خانواده، آیندگان، قوم و قبیله و ملت؛ یعنی اینکه فرد به عنوان «اساس همهچیز» یک
توهم است.
به باور کوندرا هنر رمان با «صد سال تنهایی» مارکز از
این رویای چند قرنهی اروپایی به در میآید: دیگر کانون توجه نه فرد،
بلکه جمع افراد است؛ هر فرد اصیل، خاص و غیرقابل تقلید است، و در عین حال، تک به
تکِ افراد، فقط تابشِ کوتاهمدتِ نورِ آفتاب بر تلاطمِ رودخانهاند؛ هر یک خودِ
فراموششدهی آیندهاش را به دوش میکشد و میداند که هیچکس از اول تا آخر کار
برصحنهی رمان باقی نمیماند.
اشتراک در:
پستها (Atom)