بورخس
در یکی از مصاحبههایش از ایدهی «انسان ادبیاتی» حرف میزند: ادبیات نهتنها با
کتابهایش بلکه با تکوین نوع جدیدی از انسان به نام «انسان ادبیاتی» دنیا را غنا
بخشیده است. با پذیرش ایدهی بورخس میتوانیم بگوییم شخصیتهایی چون راسکلنیکف، دن
کیشوت، آبلوموف، آنا کارنینا، تنها کاراکترهای چند کتاب نیستند؛ بلکه آدمهایی
هستند که به جمعیت دنیا افزودهاند.
میلان
کوندرا در یکی از مقالات کتاب «مواجهه» اشاره میکند که اکثر شخصیتهای اصلی رمانهای
بزرگ بچه ندارند: از دنکیشوت و تام جونز گرفته تا تمام شخصیتهای داستانی اصلی
استاندال و بسیاری از شخصیتهای داستانی اصلی بالزاک و داستایوفسکی، و حتا مارسل
راوی «در جستجوی زمان از دست رفته» هم بیفرزند است.
او این نازایی را ناشی از
قصد آگاهانهی رماننویسها نمیداند. بلکه آن را ربط میدهد به روح هنر رمان یا
ضمیر ناخودآگاه آن که به زاد و ولد روی خوش نشان نمیدهد. او در کنار دکارت، از سروانتس
نیز به عنوان پایهگذار عصر جدید نام میبرد. در آغاز مقالهی «میراث بیقدر شدهی
سروانتس» با اشاره به مجموعه سخنرانیهای هوسرل دربارهی بحران بشریت اروپایی، انسان را گرفتار در
دهلیز رشتههای تخصصی میبیند که زیر سایهی پیشرفت علوم «کلیت جهان و خویشتنِ
خویش» را از یاد برده، و در ظلمتی غرق شده که هایدگر آن را «فراموشی هستی» مینامد. به اعتقاد او با سروانتس یک هنر بزرگ اروپایی شکل گرفت
که کارش کاوش در آن هستی فراموش شده است: رمان همزمان با عصر تجدد پا به هستی
گذارد، و موجب شد بشر تنها سوژهی واقعی و اساس همهچیز باشد.
اما اگر بپذیریم زندگی فرد در وجود فرزندانش ادامه
خواهد داشت و آنها شکلی از جاودانگی او هستند، پس زندگی هیچ کس به خودی خود هستی
مستقلی ندارد: چیزی بینهایت متعین و این جهانی وجود دارد که فرد با آن میآمیزد:
خانواده، آیندگان، قوم و قبیله و ملت؛ یعنی اینکه فرد به عنوان «اساس همهچیز» یک
توهم است.
به باور کوندرا هنر رمان با «صد سال تنهایی» مارکز از
این رویای چند قرنهی اروپایی به در میآید: دیگر کانون توجه نه فرد،
بلکه جمع افراد است؛ هر فرد اصیل، خاص و غیرقابل تقلید است، و در عین حال، تک به
تکِ افراد، فقط تابشِ کوتاهمدتِ نورِ آفتاب بر تلاطمِ رودخانهاند؛ هر یک خودِ
فراموششدهی آیندهاش را به دوش میکشد و میداند که هیچکس از اول تا آخر کار
برصحنهی رمان باقی نمیماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر