در
این رمان قصدم این بود بلایی را که «فرانسیس بیکن» در نقاشی بر سر فیگور انسان
آورد بر سر کاراکتر داستان بیاورم. میخواستم کلمات، مثل رنگها، همهی سطحِ
«تابلوی کلمهای» من را بپوشانند؛ تا فقط روایتکنندهی یک زندگی نباشم، و همانطور
که در رمان هم بدان اشاره کردهام: بیانکنندهی یک حالت روحی باشم! قید حالت
زندگی یک نفر.
کاراکتر رمانْ استعارهای از
ادبیات فارسی است. شکست نویسندهی فارسی زبان، بعد از انقلاب، و تلاش او برای خلق،
وقتی ناتوان است از بیانکردن در عین اجبار به بیانکردن. چیزی که بکت میگوید.
شکستی که تنها هنرمند جرات تجربهی آن را دارد. اینبار این ادبیات فارسی است که
دارد آن شکست را تجربه میکند. تلاشم انتقال این شکست به زبان و عرصهی نمادین
است. وقتی اثر باید در قلمرو امر ناممکن از امر محال بگوید ناچار است از پسزدن منطق مرسوم و پذیرفتهشدهی نوشتار. آنجاست
که رمان به تخریب معماری زبان دست میزند، حتا به قیمت خودکشی خودش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر