میدانم ممکن نیست. که بارها
خواستهای برایم بنویسی. هربار اما میدانی چیزی سر جای خودش نیست. که کلمات در
سطرهای مناسب، در فقدان آن «چیز» کنار هم قرار نمیگیرند. کنار هم که بگیرند قرار
ندارند. میدانم بهیادم بودهای. میدانم نوشتنِ جویای احوال را، مثل دیدار،
گذاشتهای برای وقتی دیگر. میدانم که میدانی در بیقراریِ ناگواری احوالِ هر دوی
ما، این «وقتِ دیگر» مدتهاست دیگرتر شده. میدانی حسی ناگهانی ما را بههم پیوند
دادهست. در چنین اطمینانی است که میشود خود را سپرد به خیالها و رویاها. به
تلنگرِ «یاد» در جسم و جان. به رضایتِ حاصل از این اطمینانی که کاش شکننده نشده
باشد در گذرِ عمر. چه بارها یادت کردهام بیکه بدانی. چه بارها یادم کردهای بیکه
بدانم. در این فاصله، در فاصلهی بینِ این دو «ندانستن»، آن «چیز» که باید اتفاق
بیفتد اتفاق افتادهست؛ میانِ ما. و همین باید فعلا کافی باشد. کافی برای این دوری
و غیاب، و مناسبِ حالی که حال نیست.
۱۳۹۸ مهر ۳, چهارشنبه
۱۳۹۸ مهر ۱, دوشنبه
زبانِ زبان
ادبیات زبان را برهنه میکند؛
و خواندن برای من تجربهی اروتیسم است. شیفتگیام به زبان، و عالمِ مکتوب، به من
این اجازه را میدهد قدم در ساحت اروتیسم بگذارم. اگر عاشق، در سیمای معشوق، آن
زیبایی حقیقی را جستجو میکند که روحاش پیش از تولد دیده است، من، منِ عاشقِ
زبان، با «خواندن» گناه نخستین را یکبار دیگر مرتکب میشوم: دانستپذیری؛ گشایشِ
برهنگی فراسوی هر راز. وقتی میخوانم جامه از تنِ کتاب برمیدارم. سرخوش، چون
دیدنِ آن قسمتِ پوست از میان شکافِ جامه؛ سرمست به ترتیبِ قرارگرفتنِ مژههام میان
کلماتِ کتاب. هر کتاب یک بستر است. با فاحشهای که «خواننده» است.
۱۳۹۸ شهریور ۱۵, جمعه
آبیِ مضاعفِ مدلول
بعد از تقریبا شش ماه امشب از
پتو استفاده کردم. فکر کنم سرما خوردهام. حاصلِ خوابِ دیشب جلوی کولر. افتِ
تدریجی هوا. تب دارم و گلویم تیر میکشد. استفاده از پتو بعد از چند ماه عملی
اروتیک است. تن را در آستانهی وهمی قرار میدهد که از اتاق طلب تاریکی میکند.
تنِ تبکرده ملتهب است. انگار در غیبت آن نیامدنی انضباطش را از دست داده است.
علائم و نشانههای عشقبازی را از خود بروز میدهد: تعرق، داغی پوست، ناآرامی عصبها،
هنهن سینه، جنبوجوش بیامان، بیخوابی و احساسِ نیاز به توجه.
ولوشده بر تخت، با کتابی در
دست، و حرارتی بیش از حد معمول، تن را رها کردهام. هوا گرم است و تب هوای مرا گرمتر
کرده است. تنام در وضعیتِ عشقبازی انجامشده سلولهای حاصل از عشقبازی انجامنشده
را از خودش دفع میکند. کوفته، خمار، با کرختی نرمی برمیگردم از مسافرت در تن
دیگری ناموجود، از مصاحبت با تن دیگری ناموجود، از مسالمه با تن دیگری ناموجود.
بالاخره مینشینم و میبینمش.
همهی آن هفتادوپنج دقیقهی آبی را. آن پردهی بالاآمدهی کنارنرفته. بیماری در
مورد من همچون یک امکان عمل میکند. مرا در وضعیتی قرار میدهد که میتوانم خلافِ
جهت سلامت نامش را «شوریدگی» بگذارم. نیرویی مضاعف که به وقتِ سلامت در من پنهان
میماند. لحظاتی که میتوانم خودم را به اثری بسپارم که با ضدیت با ژانرش خودش را
تعریف میکند. اینبار «آبی»، از آن نابغه، آن کارگردانِ مولف، آن مولفِ آوانگارد،
آن نگاه تازه به ویتگنشتاین، آن نمایشدهندهی مردانی که حتی برهنگیشان را از تن
درآوردهاند، آن تعریفِ تازه از سینما، آن ضدِ سینما، آن همجنسگرا، آن ایدز
گرفته: درک جارمن.
درک جارمن هنگام ساختن «آبی»
تقریبا بیناییاش را از دست داده است. فیلمی شخصی و خلاقانه، مکاشفه در عمر رفته و
دقایق مانده. همهی هفتادوپنج دقیقهی فیلم یک صفحهی آبیست؛ با گفتاری در پسزمینه؛
ایدز و ریاضتهایش، بیمارستان، قرصها، دکترها و پرستارها، و گاهگداری نامهای
مردانه، شاید معشوقهایی در گذشته. مثل اینکه دوربین را پشت پلکهای کارگردان
قرار دادهاند؛ همهچیز آبی دیده میشود، حتا آخرین چیزهایی که برای جارمن مانده:
نابینایی و قدمزدن به سوی مرگ. تمام دقایق فیلم خود را در برابر یکی از تابلوهای
«روتکو» احساس میکردم. تجربهی امر والا. دقیق نمیشدم، حواسم را هم جمع نکردم،
بلکه خودم را به آن سپردم.
در خلسهی آبیرنگ بیماریام،
زیر کولر خاموش، تنداده به باد و تکانِ پردهی هفده دقیقهی بامداد، به خود میگویم:
کاش وقتی نمیخوابیدیم فردا هم نمیآمد.
اشتراک در:
پستها (Atom)