بعد از تقریبا شش ماه امشب از
پتو استفاده کردم. فکر کنم سرما خوردهام. حاصلِ خوابِ دیشب جلوی کولر. افتِ
تدریجی هوا. تب دارم و گلویم تیر میکشد. استفاده از پتو بعد از چند ماه عملی
اروتیک است. تن را در آستانهی وهمی قرار میدهد که از اتاق طلب تاریکی میکند.
تنِ تبکرده ملتهب است. انگار در غیبت آن نیامدنی انضباطش را از دست داده است.
علائم و نشانههای عشقبازی را از خود بروز میدهد: تعرق، داغی پوست، ناآرامی عصبها،
هنهن سینه، جنبوجوش بیامان، بیخوابی و احساسِ نیاز به توجه.
ولوشده بر تخت، با کتابی در
دست، و حرارتی بیش از حد معمول، تن را رها کردهام. هوا گرم است و تب هوای مرا گرمتر
کرده است. تنام در وضعیتِ عشقبازی انجامشده سلولهای حاصل از عشقبازی انجامنشده
را از خودش دفع میکند. کوفته، خمار، با کرختی نرمی برمیگردم از مسافرت در تن
دیگری ناموجود، از مصاحبت با تن دیگری ناموجود، از مسالمه با تن دیگری ناموجود.
بالاخره مینشینم و میبینمش.
همهی آن هفتادوپنج دقیقهی آبی را. آن پردهی بالاآمدهی کنارنرفته. بیماری در
مورد من همچون یک امکان عمل میکند. مرا در وضعیتی قرار میدهد که میتوانم خلافِ
جهت سلامت نامش را «شوریدگی» بگذارم. نیرویی مضاعف که به وقتِ سلامت در من پنهان
میماند. لحظاتی که میتوانم خودم را به اثری بسپارم که با ضدیت با ژانرش خودش را
تعریف میکند. اینبار «آبی»، از آن نابغه، آن کارگردانِ مولف، آن مولفِ آوانگارد،
آن نگاه تازه به ویتگنشتاین، آن نمایشدهندهی مردانی که حتی برهنگیشان را از تن
درآوردهاند، آن تعریفِ تازه از سینما، آن ضدِ سینما، آن همجنسگرا، آن ایدز
گرفته: درک جارمن.
درک جارمن هنگام ساختن «آبی»
تقریبا بیناییاش را از دست داده است. فیلمی شخصی و خلاقانه، مکاشفه در عمر رفته و
دقایق مانده. همهی هفتادوپنج دقیقهی فیلم یک صفحهی آبیست؛ با گفتاری در پسزمینه؛
ایدز و ریاضتهایش، بیمارستان، قرصها، دکترها و پرستارها، و گاهگداری نامهای
مردانه، شاید معشوقهایی در گذشته. مثل اینکه دوربین را پشت پلکهای کارگردان
قرار دادهاند؛ همهچیز آبی دیده میشود، حتا آخرین چیزهایی که برای جارمن مانده:
نابینایی و قدمزدن به سوی مرگ. تمام دقایق فیلم خود را در برابر یکی از تابلوهای
«روتکو» احساس میکردم. تجربهی امر والا. دقیق نمیشدم، حواسم را هم جمع نکردم،
بلکه خودم را به آن سپردم.
در خلسهی آبیرنگ بیماریام،
زیر کولر خاموش، تنداده به باد و تکانِ پردهی هفده دقیقهی بامداد، به خود میگویم:
کاش وقتی نمیخوابیدیم فردا هم نمیآمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر