میدانم ممکن نیست. که بارها
خواستهای برایم بنویسی. هربار اما میدانی چیزی سر جای خودش نیست. که کلمات در
سطرهای مناسب، در فقدان آن «چیز» کنار هم قرار نمیگیرند. کنار هم که بگیرند قرار
ندارند. میدانم بهیادم بودهای. میدانم نوشتنِ جویای احوال را، مثل دیدار،
گذاشتهای برای وقتی دیگر. میدانم که میدانی در بیقراریِ ناگواری احوالِ هر دوی
ما، این «وقتِ دیگر» مدتهاست دیگرتر شده. میدانی حسی ناگهانی ما را بههم پیوند
دادهست. در چنین اطمینانی است که میشود خود را سپرد به خیالها و رویاها. به
تلنگرِ «یاد» در جسم و جان. به رضایتِ حاصل از این اطمینانی که کاش شکننده نشده
باشد در گذرِ عمر. چه بارها یادت کردهام بیکه بدانی. چه بارها یادم کردهای بیکه
بدانم. در این فاصله، در فاصلهی بینِ این دو «ندانستن»، آن «چیز» که باید اتفاق
بیفتد اتفاق افتادهست؛ میانِ ما. و همین باید فعلا کافی باشد. کافی برای این دوری
و غیاب، و مناسبِ حالی که حال نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر