۱۳۹۹ فروردین ۱۰, یکشنبه

ذنِ شفق


می‌شناختمش، اما، تا قبل از خواندن فصل اول «بادی آرتیست» چیزی از «دان دلیلو» نخوانده بودم، و نخوانده‌ام. همین کافی‌ست، همین فصل اول، این هیجده صفحه. آغازِ روزِ زن و مردی، حین خوردن صبحانه، انگار اشراق در بطنِ روشنایی اندکِ یک روزِ معمولی. محشر، چنان که بهترین داستان‌های کوتاه داستان‌نویسان نسل سوم آمریکایی هم به‌پایش نمی‌رسد؛ هر چند فصل اول یک رمان، اما جواهری میان بالابلندترین داستان‌های کوتاه. وسوسه انداخته به‌جانم که بمانم در آن، نرسم به فصل‌های دیگر. این آغاز، که آغاز «دان دلیلو» هم بود برای من. هر بندنش کارشده و پخته، ترجمه هم تالیفی بود برای خودش و دقیق، حاصلْ دندان‌گیر. حالا بعد از دوبار خواندنِ این فصل، شب را می‌پوشم و روز را می‌بندم. پلک‌هام را با خیال روز و این کتاب می‌سپارم به رفتارِ خواب. شاید صبحانه‌ی فردام به‌جاآوردن مناسکِ پنهان ظهور آن روح بی‌قراری باشد که سال‌هاست قرار از بیداری‌ام گرفته است؛ مثل صبحانه‌ی زن و مردِ کتاب، که ادای آدابِ مناسکی بود که در ادبیات می‌توان آن را «داستان‌ کوتاه» نامید.

۱۳۹۹ فروردین ۷, پنجشنبه

در ادامه‌ی همان عددِ بی‌واسطه‌ی همراهِ واسطه




نقشه‌ی واینزبرگ، اوهایو
از کتاب واینزبرگ، اوهایو یا کتاب عجایب. اثر شروود اندرسن؛ نویسنده‌ی نویسنده‌ها. بانی جریان ساده‌نویسی در ادبیات آمریکا؛ که سعی داشت پیچیدگی روابط و زندگی را با زبانی ساده و گاه کنایی بیان کند. فاکنر درباره‌اش می‌گوید: «اندرسن پدر نسل ما نویسندگان معاصر آمریکایی و نیز نسل بعد از ماست.»
این کتاب نقشی اساسی در روند و تکامل داستان کوتاه داشت و تاثیرش بر ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر انکار نشدنی‌ست. 

نمی‌توان این کتاب و شهر خیالی واینزبرگ -که اندرسن آن را با الهام از شهر زادگاهش کلاید اوهایو خلق کرده بود- را در شکل‌گیری سرزمین مخلوق فاکنر «یوکناپاتافا» بی‌تاثیر دانست. فاکنر در ایام جوانی دوست شرودد اندرسن بود و معمولا بعدازظهرها و غروب‌ها با هم در اطراف شهر گشت می‌زدند. صبح‌ها اندرسن مشغول نوشتن بود. همین فاکنر را که مجبور بود برای امرار معاش به هر کاری دست بزند به فکر انداخت. تصمیمش را می‌گیرد که نویسنده شود. مدتی در خانه می‌ماند و از دیدار با شروود اندرسن پرهیز می‌کند، و در طول این مدت شروع می‌کند به نوشتن اولین رمانش «پاداش سرباز». اندرسن که از غیبت فاکنر تعجب کرده بود، به هوای این‌که احتمالا کدورتی ناخواسته پیش آمده است به دیدار فاکنر می‌رود. دلیل غیبت را که جویا می‌شود فاکنر می‌گوید: «دارم یک کتاب می‌نویسم.» اندرسن با صدای بلند می‌گوید: «خدای من!» و او را ترک می‌کند. مدتی بعد فاکنر در خیابان همسر اندرسن را می‌بیند با این خبر: «شروود می‌خواهد معامله‌ای باهات بکند. گفته که اگر فاکنر قبول کند دست‌نوشته‌هایش را نخوانم، نوشته‌اش را می‌دهم به ناشرم تا چاپ کند.» فاکنر هم قبول می‌کند و می‌شود از بلندبالاهای ادبیات.


کتاب زن‌ها و مردهای بسیاری را در جغرافیایی خیالی گرد هم آورده. زنان و مردانی که هر کدام‌شان به شکل خودشان تنهایند. می‌توان هر داستان این مجموعه را به عنوان بخشی از رمانی در نظر گرفت که شخصیت اصلی‌اش شهر واینزبرگ اوهایوست. کتاب را اگر دارید شایسته است امشب پیش از خواب یک‌بار دیگر داستان «دروغ ناگفته» را بخوانید.


۱۳۹۹ فروردین ۶, چهارشنبه

عددِ بی‌واسطه‌ی همراهِ واسطه




هستند کسانی که هنوز دلبسته‌ی نمودارها، نقشه‌ها و طرح‌های پیوند و نسبت خانوادگی شخصیت‌های یک رمان‌اند. آن شجره‌نامه‌هایی که اول یا آخر کتابی می‌آیند. آن دایره‌ها، مربع‌ها، مستطیل‌ها، با خط‌هایی که در رفت‌وآمدند. هم‌چنین دلبسته‌ی خواندن و دیدن فهرست‌ها، تقدیمی‌ها، غلط‌نامه‌ها، و نمایه‌ی نام‌ها. آن‌ها که پانویس‌ها و پاورقی‌ها و توضیحات آمده در آخر کتاب را چنان می‌خوانند انگار خود کتابی مستقل‌اند. خوشا آن لحظاتِ دم‌کرده‌ی ملال که صرف اعدادِ آمده در نمایه‌ی نام‌ها می‌شود. شماره‌ی صفحات. رجوع به آن‌ها؛ خواندن آن جملات مربوطه. مثلا: هفته سوراخ144

شنبه سوراخ
یک‌شنبه سوراخ
دوشنبه سوراخِ سوراخ
سه‌شنبه سوراخِ سوراخِ سوراخ
چهارشنبه حرکت سوراخ‌ها
پنج‌شنبه سوراخ‌ها همه روی راه
جمعه همه سوراخ‌ها در
چاه

۱۳۹۹ فروردین ۴, دوشنبه

شکوهِ پذیرفتن، وقتی گفته می‌شود: نه


پیراهن اتوکشیده‌ای به تن دارد و مشغول پرکردن پیپ‌اش است. رو می‌کند به دوربین؛ می‌گوید: من واقعا این شکلی نیستم. من معمولا این‌طور لباس نمی‌پوشم. وقتی روزها در خانه‌ تنها هستم همان پیژامه و روب‌دوشامبر برایم کافی‌ست.

تکانم داد و مبهوتم کرد این مستند. درباره‌ی دریدا، فیلسوفی که حضورش در فیلم، خود فیلم را هم وادار به تامل می‌کند. او که به پیشنهاد مارگریت دوراس برای بازی در یکی از فیلم‌هایش جواب رد داده بود، راضی می‌شود به مدت شش سال جلودوربین دو فیلمساز جوان برود. فیلم البته مستندی زندگینامه‌ای به صورت متعارف نیست. فیلم را می‌توان پرتره‌ای از دریدا دانست. مثل پرتره‌ای از او در یک نمایشگاه که در فیلم نشان داده می‌شود («مضطربم می‌کند»، و سرآخر: «آن را می‌پذیرم.») دریدای دیک و کافمن. اشاره می‌کند که فیلم به‌همان اندازه که زندگینامه‌ی اوست، زندگینامه‌ی کارگردان‌های فیلم هم هست. جایی از فیلم دریدا از تلویزیون صحنه‌ای را می‌بیند که در کنار همسرش نشسته و به این سوال جواب می‌دهند: «چه‌طور باهم آشنا شدید؟» می‌گوید آن صحنه را بسیار می‌پسندد؛ چون هر دو با این‌که به یک چیز فکر می‌کنند، اما چیزی نمی‌گویند. بله، چیزی نمی‌گوید. مثل راز چیزهایی را همیشه ناگفته باقی می‌گذارد. انگار بگوید زندگی یک فیلسوف تن نمی‌دهد به یک روایت و رخداد داستانی. ناممکن است روایت‌کردن اندیشیدن.

فیلم برای من دیدن دریدا بود در حال فکرکردن؛ مکث‌هاش در مواجهه با پرسش‌هایی که از او می‌شود، نگاه‌کردن به دوربین و بیان ناتوانی‌اش در وانمودکردن و طبیعی نشان‌دادن وضعیتی که طبیعی نیست. کارگردان از او سوالی می‌پرسد؛ همین که می‌خواهد جواب دهد کات می‌دهند. سوال دوباره پرسیده می‌شود و جواب دریدا: «چطور می‌توانم به سوال شما فکر کنم و جواب بدهم وقتی حرفم را قطع می‌کنید تا نور را تنظیم کنید.» انگار بخواهد نشان دهد که نه تنها این فیلم مصنوعی است که دریدای فیلم هم گرفتار موقعیت و وضعیتی غیرطبیعی است. او با حضورش در فیلم، این شکل از بایگانی و آرشیو، بدل می‌شود به شبحی که در غیاب خودش تکثیر می‌شود. جایی از فیلم، آن‌جا که به مراسم افتتاح آرشیوهای خودش می‌رود، می‌گوید: به نظر می‌رسد مرا به مراسم تدفین خودم دعوت کرده‌اند.