هستند گیومههایی که باز میشوند
و بعد از پایان متن همچنان باز میمانند و ناغافل یا بهعمد(!) بسته نمیشوند. مثل دستی که به هوای سلام در
هوا بیدست میماند. گیومههای بازِ نابسته متن را از ریخت میاندازد و حواس
خواننده را پرت میکند، چنان که مرا یادِ وضعیتی از حالم میاندازد که گاه دچارش
میشوم. وضعیتی که برای مدتی نامعلوم مرا از کتابهای نخوانده دور میکند، و نزدیکترم
میکند به کتابهایی که پیشتر خواندهام. در نامعلومی این مدت، اشتیاقِ معلومم
برای خواندن چنان زیاد میشود که دلم برای چشمهایم میسوزد و وحشت میکنم از
فاصلهی بین سطرها که سپیدی متن را با سایههایی پُر میکنند.
این روزها همینکه برای بیروننرفتن
و خانهماندنم توجیهی برای خودم پیدا کردهام تا حدودی آرامم. حالا دیگر کمتر
معذبم و احساس گناه کمتری دارم. مخصوصا حالا که موهای سرم را از ته زدهام و اصلاح
هم نمیکنم و صبحها هم الزامی نمیبینم جلو آینه بروم برای شنیدن آن سوال هزارساله:
«که چه؟»
امروز را در بستر ماندهام.
دارم آرام دم میکشم. چیزی در من مُرده است. افسردگی آمدن سال تازه سراغم آمده و
باید تلاش کنم امسال غلبه نکند و پرهیز کنم از حالِ بدِ هرسالهی این روزها. بینهایت
به عدم نیاز دارم. حالا دلم نمیخواهد خودم باشم. کاش آدم میتوانست گاهی به کس
دیگری مسافرت کند. بشود یک آدم دیگر، برای یک مدت محدود. مثلا دو روز.
یکی بیاید. با گیومه بیاید. در
گیومه قرارم دهد. گیومه را ببندد.
تصویر: ط. صفحهی41
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر