ناماش یونس بود و پیامبر نبود، و از روستا آمده بود برای درسخواندن. همسایه بودیم. با مادربزرگش آمده بود، و حتی با او هم پیامبر نبود. دوم راهنمایی بودیم که برق او را گرفت، ول نکرد، و مُرد. دیشب بعد از بیستوچهارسال خوابش را دیدم. کاش ماهی بودم و مرگش را میبلعیدم. کاش ماهی بود، مرا میبلعید. در مرگ میبلعید. من هم میمُردم. همیشه به امکانِ مرگم در سالهای گذشته فکر میکنم. حالا فراموش شده بودم. زیست میکردم در نسیان آنهایی که در فاصلهی مرگِ تحققنیافتهام تا حالا دیدهام. و شاید یک روز در خوابی به یاد کسی میآمدم. مکانِ واقعیِ زیستِ من، مرگم در سالهای گذشته است. آن رخداد که اتفاق نیفتاد و مرا در زندگی کُشت، با زندگی کُشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر