۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

محشر کبری


 

دارم دنبال کلمه می‌گردم. کلمه‌ای که بتواند احساسم را درباره‌ی این کتاب بیان کند. تمام وجودم را به وجد آورده است این شاهکار. خست به‌خرج دادم وقتِ خواندن‌اش. باید می‌خواندم و نمی‌گذاشتم تمام شود. مدت‌ها بود، سال‌ها، که چنین اثر نبوغ‌آمیزی نخوانده بودم. قیامت بود. محشر کبری که می‌گویند یعنی همین: محشر صغرا.

 

همه‌چیز از جایی شروع می‌شود که دو نفر از اعضای حزب مخالف رژیم حاکم سراغ نویسنده‌ای می‌روند و به او پیشنهاد می‌دهند که ساعت هشت غروب آن روز به نشانه‌ی مخالفت با وضع موجود خودش را جلو کاخ فرهنگ آتش بزند. داستان سفر اودیسه‌وار اوست با دبه‌ای بنزین به‌دست در شهرِ آشوب‌زده‌ی ورشو. انگار روز رستاخیز فرارسیده است. آشوب و اعتراض در خیابان جاری است. حتا آب و هوا هم دچار نانظمی شده. چهل سال از انقلاب گذشته، و آدم‌ها به جان هم افتاده‌اند. شاعری جوان نویسنده را همراهی می‌کند. آن دو چون دن کیشوت و سانچو بدون هیچ طنزی تن به واقعیتِ موجود می‌دهند تا سلوک معنوی نویسنده مرگ را در آرمانِ شکست خورده‌اش رقم بزند.

 

نخواندن‌اش خیانت است. تعلل در خواندن‌اش جایز نیست. نباید یک ثانیه تاخیر کرد. «محشر صغرا» را در بایگانی ذهنی‌ام می‌گذارم کنار «پوست» مالاپارته؛ با وجود تفاوت‌های بسیارشان. اگر دن کیشوت با سفرش قدم در دنیایی گذاشت «بدون حضور نیرویی متافیزیکی» و به جنگ دیوهای ساخته‌ی ذهنش رفت و به قول «میلان کوندرا» جهانِ عصر جدید و رمان را که تصویر و الگوی آن است آغاز کرد، در این دو رمان انسان مقابل هیولاهایی قرار می‌گیرد که خودش ساخته است. رمان مدرن انسان را در برابر انسان قرار می‌دهد تا در جنگی نه‌برخاسته از ذهن که در واقعیتِ عریان از خودش شکست بخورد.

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

مالیخولیای خواندن


 

این رمان چه دارد که من سالی چند مرتبه به آن برمی‌گردم؟ «خلسه» کلمه‌ی من برای مواجهه با این رمان است. هر بار که خودم را به آن می‌سپارم نه‌تنها خواندن شکلی خلسه‌گون به خودش می‌گیرد که مرا هم در خلسه فرو می‌برد. هر بار خواندنشْ خواندنِ بارِ اول آن است. کتابی که با خواندن از خواندن نمی‌افتد. این را می‌دانم که شهر محبوبم در ادبیات «بوئنوس آیرس» است. تصوری که از آن دارم دقیقا چیزی است که در این رمان، در این شب‌گردی مه‌آلود آمده است. پنهان نمی‌کنم با خواندن داستان‌هایی که در بوئنوس آیرس می‌گذرد تحریک می‌شوم. پرت می‌شوم سمت کلمه. نیروی جنسی در من کلمات را برانگیخته می‌کند. شاید گرفتار آن «سودازدگی بوئنوس آیرس»ی شده‌ام که نویسنده‌اش به آن اشاره می‌کند. هربار که می‌خوانم خودم را کنار آن پنج نفر می‌بینم، مشغول گفتگویی طولانی به‌هنگام پرسه در خیابان‌هایی که مه آن‌ها را پوشانده است. پیش‌تر گفته‌ام که اگر امکان سفر و قدم‌زدن در کتابی بود همین حالا لباس‌هایم را پوشیده و راهی «امتحان نهایی» می‌شدم. همراه می‌شدم با خوآن، کلارا، آندره، استلا و وقایع‌نگار. تا آن شب مالیخولیایی را کنار آن‌ها در خیابان بگذرانم، تا از ادبیات و زندگی حرف بزنیم و آن‌گاه که گرما و مه کلافه‌مان کرد به کافه‌ای پناه ببریم. این‌را هم بگویم که عاشق رمانِ اول نویسنده‌ها هستم. آن رمانی که نویسنده حاضر به‌چاپش نیست، یا بعدتر چاپ می‌کند. بی‌پروایی و جنون، مالیخولیای جملات بلند، شیطنت شخصیت‌های کارنشده، حراف و واکنش‌های فکرنشده‌ی آن‌ها رمان را به چیزی ورای دیگر نوشته‌های به‌ظاهر پخته‌ی نویسنده بدل می‌کند. مثل وقتی که خوآن به کلارا می‌رسد و به او می‌گوید: «تو بوی روز تولد می‌دهی.» یا آن‌جا که آندره برای استلا تعریف می‌کند: «یک شب در مسابقات مشت‌زنی متوجه مردی شدم که در بین دو مبارزه یکی دو صفحه از کارل یاسپرس را می‌خواند.» یا آن‌جایی که کلارا احساس می‌کند شبیه یکی از شخصیت‌های رمان‌های ویرجینیا وولف است: «من خسته‌ام. خوابم نمی‌آید، نمی‌توانم بخوابم. ولی هیچ‌کس با من حرف نمی‌زند. من مانند یکی از اشخاص رمان ویرجینیا وولف تنهایم، و نورها و صداها، مثل آن شخصیت قصه‌ی ویرجینیا وولف مرا احاطه کرده‌اند.»


۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

شکوهِ لغت


 

 

مجنونم و مغمومم. دارم با خودم تسویه‌حساب می‌کنم. می‌زنم توی دهن هر آن‌چه «من» است. می‌زنم توی دهن خودم. صبح بیدار که می‌شوم می‌میرم. راه زندگی را هموار می‌کنم در مسیر کتابی و تا می‌توانم کلمات را عبور می‌دهم. گاه‌به‌گاه در فاصله‌ی دو سطر می‌نشینم و خودم را لعنت می‌کنم. ساعت می‌رسد به ده. به دهِ صبح. قهوه را جلوی خودم می‌گذارم و اولین سیگار را پک می‌زنم. خودم را دود می‌کنم. از بخت‌یاری هر روزه‌ی من است این ساعت ده. این قهوه و سیگار. صبح است. بیدار شده‌ام. سنگین‌ام. قرص‌ها دمِ صبح را از من گرفته‌اند. بخشی از من بیدار نمی‌شود، در عوض چیزی دیگر چشم‌هایش را در من باز می‌کند. در طول روز خودم را بسته احساس می‌کنم. روان و تن‌ام، رنجور، مرا تحمل می‌کنند، تحمل‌اش می‌کنم. موبایلم زنگ می‌خورد. خودش است. دوست کتابفروش‌ام. پس انتظار دارد به سر می‌آید. روح «ژید» را در گور می‌لرزانم و زیر لب تکرار می‌کنم: «ای انتظار! کی به پایان می‌رسی و چون به پایان رسیدی بی تو چگونه توانم زیست؟» لباس می‌پوشم. «ژید» را در اتاق، نزدیک قفسه‌ی کتاب‌ها جا می‌گذارم. در طول راه در دهانم دنبال طعم قهوه می‌گردم. می‌رسم به کتابفروشی، به کتاب‌ها که رسیده‌اند -جز یکی- و حالا باید بچینم. کلمه‌ها را در خودم بکارم تا لغت عفونت کند. کتابْ زمان نمی‌شناسد. و خواندن لحظه‌ی حالی است ازلی. کتاب‌خواندن برای من در حکم الغای زمان است. از این رو کسی که می‌خواند نمی‌تواند بمیرد. زجرم می‌دهد. هر کتابی که می‌خرم مرا می‌کُشد. خریدنِ کتاب ارتکاب به قتلی است که نمی‌کشد و من هربار کشته می‌شوم و نمی‌میرم. هربار در کتابفروشی‌ام درونم صدایی می‌شنوم، صدایی که شرمگین‌ام می‌کند: «زجرم بده. مرا اگر دوست داری زجرم بده.» و او دوست‌ام می‌دارد. باید پذیرفت کتابْ یک سرنوشت است. آن را در خودم رقم می‌زنم. انتظارهای من در زندگی همه در ساحت کتاب گذشته است، و وقتی منتظرم کتاب را به‌سر می‌برم. برمی‌گردم. با کتاب که برمی‌گردم هیچ «جا» آن‌جایی نیست که باید باشد. پاهام معنای راه نمی‌دهند. به معنا راه نمی‌دهند. فقط برمی‌گردم. چنان هول می‌کنم انگار دارم فرار می‌کنم. و من فرار می‌کنم. حالا خانه‌ام. کتاب‌ها را انداخته‌ام. پهن کرده‌ام. ناظرم. می‌بینم. مرئی می‌شوم تا کلمه مرا ببیند. تا در کتاب بیفتم. اذنِ دخول بگیرم. می‌مانم. مانده‌ام میان آن‌چه «پتی اسمیت» نوشته، که اگر زن بودم دوست داشتم او می‌شدم. یا «میشل اوئلبک» که گویا می‌خواهد سایه‌اش را روی جای خالی «سلین» بگذارد. شاید هم رفتم سراغ «اتو رنک» تا با «همزاد»م لبی تر کنم


۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

فعلِ سرخ


 

تو را ندارم. بخش‌هایی از پا و دست‌هایت را اما هر روز می‌بینم. پنج عکس دارایی من از توست. همه ناتمام. کات شده. سیاه و سفید. چه سالی بود که تو را برای اولین‌بار دیدم؟ آن‌وقت هم در عکس. تو را گرفته بودند. دانشجو بودی؛ زندانی، ستاره‌دار. ستاره‌ها با تو ماند. مثل نگاهت که از آن روز با من ماند. ستاره‌ها با تو تهران را ترک کردند. ایران را ترک کردند. همراهت ماندند در سلیمانیه، در اربیل. خانم و آقای میم که دیپورت شدند، که آواره شدیم در شهرِ من -شهری که برای آن‌ها چیزی به من نداد- خبر آمد که تو می‌آیی. به این آوارگی می‌پیوندی. سهم خودت را برمی‌داری و می‌روی. دیدم وقتش شده از آن تک عکس بیرون بیایی. شوق داشتم برای دیدنت. آمدی. ندیدمت. رفتی. این‌بار قابی شدی در قلبم، بی‌عکس. خیره می‌شدم به دیواره‌ی سرخ قلبم. بی‌تو زده می‌شد. درد داشت. غیاب تو با من ماند. با رفتن خانم و آقای میم در من سرخ‌تر شد. شدی دوست‌داشتنِ من با زبانِ کُردی. پیش از باورِ تو پرهیز می‌کردم برای کُردی در آغوش‌گرفتن. از کلمات کُردی حین تن‌ورزی هراس داشتم و شرم. تو با جای خالی‌ات به میل من جغرافیا می‌دادی. شدی زبانِ مادری میلِ من. آن جغرافیا که در آن کروکی میلم را با هراسی تاریخی پنهان می‌کردم. حالا باید تو را از تو پنهان می‌کردم در خودم؛ از خانم و آقای میم، از مریوان، سلیمانیه، اربیل. و تو دور می‌رفتی. وطن تو دوری بود. رسیدی به آلمان. و من به «رسیدن» تو نمی‌رسیدم. گاهی در این «نرسیدن» می‌نشینم. کاری نمی‌کنم جز سپردن حواسم به صدایی که از آن توست. تکرار نامی که خطابش «من» است. یادگار سفری. رفته‌ای به نروژ. پیش خانم و آقای میم. حاصل سفر برای من پنج عکس است از تو. و صدات. عکس‌ها همه سیاه و سفید. کات‌خورده. از دست، پا، شانه و هیبت پر شکوهِ سایه‌وارت. بالای تختم. آن‌جا که به‌آرامی هر شب می‌میرم. جهان چه کوچک است برای داشتنِ تو. یک روز دست‌هایت را چون تصمیمی مهم خواهم گرفت.