۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۲, پنجشنبه

مالیخولیای خواندن


 

این رمان چه دارد که من سالی چند مرتبه به آن برمی‌گردم؟ «خلسه» کلمه‌ی من برای مواجهه با این رمان است. هر بار که خودم را به آن می‌سپارم نه‌تنها خواندن شکلی خلسه‌گون به خودش می‌گیرد که مرا هم در خلسه فرو می‌برد. هر بار خواندنشْ خواندنِ بارِ اول آن است. کتابی که با خواندن از خواندن نمی‌افتد. این را می‌دانم که شهر محبوبم در ادبیات «بوئنوس آیرس» است. تصوری که از آن دارم دقیقا چیزی است که در این رمان، در این شب‌گردی مه‌آلود آمده است. پنهان نمی‌کنم با خواندن داستان‌هایی که در بوئنوس آیرس می‌گذرد تحریک می‌شوم. پرت می‌شوم سمت کلمه. نیروی جنسی در من کلمات را برانگیخته می‌کند. شاید گرفتار آن «سودازدگی بوئنوس آیرس»ی شده‌ام که نویسنده‌اش به آن اشاره می‌کند. هربار که می‌خوانم خودم را کنار آن پنج نفر می‌بینم، مشغول گفتگویی طولانی به‌هنگام پرسه در خیابان‌هایی که مه آن‌ها را پوشانده است. پیش‌تر گفته‌ام که اگر امکان سفر و قدم‌زدن در کتابی بود همین حالا لباس‌هایم را پوشیده و راهی «امتحان نهایی» می‌شدم. همراه می‌شدم با خوآن، کلارا، آندره، استلا و وقایع‌نگار. تا آن شب مالیخولیایی را کنار آن‌ها در خیابان بگذرانم، تا از ادبیات و زندگی حرف بزنیم و آن‌گاه که گرما و مه کلافه‌مان کرد به کافه‌ای پناه ببریم. این‌را هم بگویم که عاشق رمانِ اول نویسنده‌ها هستم. آن رمانی که نویسنده حاضر به‌چاپش نیست، یا بعدتر چاپ می‌کند. بی‌پروایی و جنون، مالیخولیای جملات بلند، شیطنت شخصیت‌های کارنشده، حراف و واکنش‌های فکرنشده‌ی آن‌ها رمان را به چیزی ورای دیگر نوشته‌های به‌ظاهر پخته‌ی نویسنده بدل می‌کند. مثل وقتی که خوآن به کلارا می‌رسد و به او می‌گوید: «تو بوی روز تولد می‌دهی.» یا آن‌جا که آندره برای استلا تعریف می‌کند: «یک شب در مسابقات مشت‌زنی متوجه مردی شدم که در بین دو مبارزه یکی دو صفحه از کارل یاسپرس را می‌خواند.» یا آن‌جایی که کلارا احساس می‌کند شبیه یکی از شخصیت‌های رمان‌های ویرجینیا وولف است: «من خسته‌ام. خوابم نمی‌آید، نمی‌توانم بخوابم. ولی هیچ‌کس با من حرف نمی‌زند. من مانند یکی از اشخاص رمان ویرجینیا وولف تنهایم، و نورها و صداها، مثل آن شخصیت قصه‌ی ویرجینیا وولف مرا احاطه کرده‌اند.»


هیچ نظری موجود نیست: