تو را ندارم. بخشهایی از پا و دستهایت را اما هر روز میبینم. پنج عکس دارایی من از توست. همه ناتمام. کات شده. سیاه و سفید. چه سالی بود که تو را برای اولینبار دیدم؟ آنوقت هم در عکس. تو را گرفته بودند. دانشجو بودی؛ زندانی، ستارهدار. ستارهها با تو ماند. مثل نگاهت که از آن روز با من ماند. ستارهها با تو تهران را ترک کردند. ایران را ترک کردند. همراهت ماندند در سلیمانیه، در اربیل. خانم و آقای میم که دیپورت شدند، که آواره شدیم در شهرِ من -شهری که برای آنها چیزی به من نداد- خبر آمد که تو میآیی. به این آوارگی میپیوندی. سهم خودت را برمیداری و میروی. دیدم وقتش شده از آن تک عکس بیرون بیایی. شوق داشتم برای دیدنت. آمدی. ندیدمت. رفتی. اینبار قابی شدی در قلبم، بیعکس. خیره میشدم به دیوارهی سرخ قلبم. بیتو زده میشد. درد داشت. غیاب تو با من ماند. با رفتن خانم و آقای میم در من سرختر شد. شدی دوستداشتنِ من با زبانِ کُردی. پیش از باورِ تو پرهیز میکردم برای کُردی در آغوشگرفتن. از کلمات کُردی حین تنورزی هراس داشتم و شرم. تو با جای خالیات به میل من جغرافیا میدادی. شدی زبانِ مادری میلِ من. آن جغرافیا که در آن کروکی میلم را با هراسی تاریخی پنهان میکردم. حالا باید تو را از تو پنهان میکردم در خودم؛ از خانم و آقای میم، از مریوان، سلیمانیه، اربیل. و تو دور میرفتی. وطن تو دوری بود. رسیدی به آلمان. و من به «رسیدن» تو نمیرسیدم. گاهی در این «نرسیدن» مینشینم. کاری نمیکنم جز سپردن حواسم به صدایی که از آن توست. تکرار نامی که خطابش «من» است. یادگار سفری. رفتهای به نروژ. پیش خانم و آقای میم. حاصل سفر برای من پنج عکس است از تو. و صدات. عکسها همه سیاه و سفید. کاتخورده. از دست، پا، شانه و هیبت پر شکوهِ سایهوارت. بالای تختم. آنجا که بهآرامی هر شب میمیرم. جهان چه کوچک است برای داشتنِ تو. یک روز دستهایت را چون تصمیمی مهم خواهم گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر