بیماری
من تقریبا سه سال پیش نیمههای شب با خونریزی شروع شد و من همانطور که در پی وقوع
هر حادثهی تازهای پیش میآید (و برخلاف آنچه بعدها به من توصیه کردند) بهجای
آنکه در تختخواب بمانم، هیجانزده از جا بلند شدم. شک نیست که کمی ترسیده بودم.
به سمت پنجره رفتم. به بیرون خم شدم، به سمت میز شستوشو برگشتم، توی اتاق بالا و
پایین رفتم، روی تخت نشستم –مدام خون، اما هیچ نگران نبودم، چون بهمرور، به دلیلی
خاص، فهمیده بودم که در صورت قطعشدن خونریزی، پس از سه چهار سال بیخوابی، برای
نخستینبار خواهم خوابید.
کافکا.
نامه به میلنا
*
تصویر:
آنکه میخندد اوست؛ کافکا. و این مرا به وحشت میاندازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر