بیست
و چند سال پیش، در حیاط آن خانهی قدیمی، که حوض بزرگی داشت و آبی رنگ بود؛ که پُر
بود از باغچه، و یک درخت اقاقیا؛ و درهای اتاقهاش شیشه داشت، و شیشهها رنگی بود،
که اگر آفتاب میزد با بازی رنگها روی دیوار میشد ساعتها خوش بود. یکی از همان
روزها، که پدربزرگ نشسته بود زیر سایهی درخت، صدام زد. بوسیدم و از کاسهای که
نزدیکش بود چند زیتون دستم داد. حتا اسمش را آن موقع نمیدانستم چه برسد به اینکه
چهکارشان کنم. یکی از آنها را دهانش گذشت، من هم گذاشتم. از آن روز سوالی تا سالها
بعد مثل خوره به جانم افتاد: چه کار بدی کرده بودم که پدربزرگ مرا مستحق تنبیه و
خوردن آن بدمزهترین خوردنی کرده بود؟! تا روزها نمیتوانستم از خوردن چیزی لذت
ببرم؛ مدام طعمِ بدِ دهانم را تف میکردم و به قول مادربزرگ خواب جنها را بههم میزدم. دور و برم
پُر شده بود از جن؛ و شبها خواب میدیدم نشستهاند روی درختِ اقاقیای حیاط؛ و
درخت به جای گلهای سفید خوشبو که وقتِ امتحانات «بسم» داخلشان را به پیشنهاد
دختر دایی زیر زبان میگذاشتم تا بیست شوم، زیتون بار دادهاند. دیگر لب نزدم و
هیچوقت نتوانستم تعجبم را از محبوبیت زیتون میان خانواده و دوستان و آشنایان
پنهان کنم. گذشت تا اردیبهشت امسال. خانهی دوستی بودم که وقت صبحانه و ناهار و
شام همیشه یک کاسهی کوچک زیتون روی میز میگذاشت، و من به احترامِ نگاهِ او یکی
دهانم گذاشتم. چه ملیح بود آن طعمِ خنک؛ آن خوشمزگی اکسپرسیونیستی. گرفتارش شدم.
حالا هر روز چند زیتون دهانم نگذارم طعمِ بد جهان از گلویم پایین نمیرود. گاهی شبها
که از زور گرما و ملال میروم سمت آشپزخانه و بطری آب را از یخچال برمیدارم و در
روشنایی اندک چراغِ داخل یخچال دانههای زیتون میدرخشند، مطمئن میشوم که با همهی
ناملایمتها، همیشه یک گوشهی کوچک از جهان زیباست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر