گرم
است هوا. مدام گرمتر میشود. بی رغبتم برای هر کاری؛ حتا خوابیدن و کتاب خواندن. تابستان
واقعا فصل من نیست. گرما و ملال نمیگذارد از چیزی لذت ببرم. امشب دو بار خواب دیدم.
در هر دو خواب زمستان بود. برف میآمد. خیابانها، خانهها، درختها، سفید شده بودند.
هوا سرد نبود اما. برفْ مثل گلولههای کوچک کاغذی میبارید. شهر چیزی کم داشت. انگار
کسی متوجهی حضور دیگری نبود. دلم سرما میخواهد؛ قرمز شدن گوشها و دماغ، هاکردنِ
دست.
*
تصویر:
شکارچیان در برف؛ از کارهای نقاش محبوبم بروگل. «روی اندرسون» در مصاحبهای گفته که
فیلم آخرش را با الهام از این نقاشی ساخته است: پرندهای که روی شاخه نشسته، به هستی
فکر میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر