۱۳۹۵ شهریور ۷, یکشنبه

سایه‌ی پراکنده‌ی کبوتری نشسته روی شاخه



مثل ورق‌زدنِ آلبومی رنگ‌ورورفته، عکس‌هایی که آدم‌هایش می‌جنبند، انگار بگویند هنوز زنده‌اند. مُرده‌هایی که می‌دانند از آخر خط گذشته‌اند؛ رسیده‌اند به ابتدای انتهایی که پایان ندارد. شکل‌هایی از تنهایی، تنهایی‌های از شکل افتاده. ارواحی که نمی‌توانند حتا سرگردانی‌شان را تاب بیاورند. چهره‌هایی سرد و مسخ‌شده، برآمده از گوری که زندگی‌اش می‌نامیم. این حکایت سه‌گانه‌ی روی اندرسون است. سه‌گانه‌ای درباره‌ی انسانیت؛ آن‌گونه که خودش می‌گوید. درابتدای فیلمِ اول، مردی سگش را دنبال خودش روی زمین می‌کشد. سگی که از بیرون آمدن امتناع می‌کند؛ انگار از تنهایی صاحبش آگاه است. چیزی که برای من عجیب بود شباهت این صحنه با قسمت‌هایی از رمان «بیگانه»ی کامو بود. در «بیگانه»، پیرمرد تنهایی با سگش زندگی می‌کند و هربار که سگ از بیرون رفتن با او امتناع می‌کند به باد کتکش می‌گیرد! شاید این پیرمرد و سگش همان پیرمرد رمان «بیگانه»ی کامو باشد که سر از فیلم درآورده! یک لحظه در یکی از سکانس‌های ابتدایی فیلم پیدایش می‌شود تا به یادمان بیاورد که هر کدام از ما و آدم‌های فیلم، «مورسو»ی تنهایی هستیم؛ محصولِ دنیایی رو به زوال و جنون. همین سکانس می‌تواند مقدمه‌ای باشد به دنیای این سه‌گانه. سفری ملال‌آور به جهان سایه‌هایی که از صاحبان‌شان گریزانند. آدم‌هایی که به جای فریادزدن، خمیازه می‌کشند. در آخرین بخش از این سه‌گانه با این‌که حال هیچ‌کدام از کاراکترها خوب نیست، اما مدام پشت تلفن ابراز خوشحالی می‌کنند که وضع طرف صحبت‌شان روبه‌راه است. همه همان‌گونه خوشحالی‌شان را بر زبان می‌آورند که ناامیدی‌شان را. یک لحن، لحنِ سرد تکرارشونده‌ی حاکم بر این سه‌گانه. همه‌چیز همان‌گونه است که بود. قرار نیست چیزی درست شود. هر‌ چیز به نهایت خودش رسیده است؛ نهایت بد بودن. قسمت سوم این سه‌گانه هم همانند دو فیلم اول، روایتگر پوچی زندگی آدم‌های مسخ شده‌ای است که انگار در بند زندگی‌ گرفتار آمده‌اند. تنهایی انسان مدرن که آن‌ها را از شکل انداخته و به شکل ارواحی برآمده از گور درآورده است. اشباحی سرگردان که می‌توان آن‌ها را هر جایی دید؛ در کافه‌، بار، مغازه، ایستگاه اتوبوس، ترافیک، خانه‌ و اتاق‌هایی که بی‌شباهت به سلول‌های انفرادی نیست. نماهای بسته، دوربین بدون حرکت، اشیاء چیده شده و جایی که آدم‌های فیلم ایستاده‌اند. آن‌ها هم چیزی بیشتر از آن اشیاء نیستند. شی‌های متحرک چیده شده، بیشترشان حتا حرکت هم نمی‌کنند. اتاق‌ها و خانه‌های رنگ‌پریده؛ گویی شهر هم نای زنده‌ماندن ندارد و دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. فیلم، داستان سرراستی ندارد، و با روایت مرگ سه نفر شروع می‌شود. مرگ‌هایی مضحک، که می‌شود به آن‌ها خندید. آدم‌هایی که مرگ‌شان کسی را تحت‌تاثیر قرار نمی‌دهد. هیچ اتفاق مهمی نیفتاده، فقط به آسانی کسی مُرده است! در بیشتر اپیزودهای فیلم دو فروشنده حضور دارند که بیشتر از همه یادآور ولادیمیر و استراگون «در انتظار گودو» هستند. دو آدم مفلوک که اسباب‌بازی می‌فروشند، وسایلی که مردم را شاد می‌کند؛ غافل از این‌که آن‌ها مفهوم شادی را از یاد برده‌اند. سرگردانی آن‌ها کل فیلم و آدم‌هایش را به‌هم ربط می‌دهد. همه‌جا هستند درحالی که هیچ‌جا نیستند. حرف‌های‌شان مثل حرف‌های دیگران سر و ته‌ای ندارد. همه چیز بی‌معناست. آن «بی‌معنایی» که مد نظر «بکت» است: «هیچ معنایی نداشتن به تنها معنا تبدیل می‌شود.» و نمای پایانی، چند نفری که در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند، انگار حتا نمی‌دانند چرا ایستاده‌اند! سرها‌شان را بلند کرده‌اند. جایی را نگاه می‌کنند. شاید کبوتری که روی شاخه‌ای نشسته و دارد فکر می‌کند!


هیچ نظری موجود نیست: