از اوایل شهریور، مخصوصا دمدمای صبح، حواسم را جمع میکنم. افت هوا تدریجی است
و بدون حواسِ جمع نمیشود آن را در روزهای اول احساس کرد. امروز، دمِ صبح، پریدم
از خواب. ملافه از روم افتاده بود و تنم گرمای همیشگی را نداشت! بلند شدم. ملافه
را دور خودم پیچیدم و رفتم طرف پنجره. حیاط خلوت بود. خلوتیِ دمِ صبح حیاط، مرا یادِ
داستانهای کوتاه همینگوی میاندازد. سایهای افتاده بود روی پلهها. مثل این بود
دو نفر آنجا نشستهاند؛ مشغولِ حرفزدن. نه آنها را میدیدم، نه حرفها را میشنیدم.
فقط میدیدم پلهها چون فیلهایی سفید میخواهند با لبخندی بیمعنی بگویند: صبح
بخیر. پنجره را بستم و روی تخت برگشتم.
بیاشتها
بودم وقتِ ناهار. این بیاشتهایی هدیهی سفر آخر است. انگار معدهام را جا گذاشته
باشم. زیر کتری را روشن کردهام. صدای بهجوش آمدن آب در خانه پیچیده. گاهی از این
صدا میترسم. در اتاق نشستهام. نمیدانم کولر را خاموش کنم یا نه؟ از آن روزهاست
که باید مواظب بود. خاموش که میکنم هوای گرم اتاق را نمیشود تحمل کرد. روشن هم
که باشد هوا سرد میشود. در میانه است هوا. مرزِ گذر از یک فصل. حد را دوست
دارم. حدها متعلق به خودشان هستند.
بدنم
کوفته است. در سطح زیرین پوستم دردی پیچیده که ناآشنا هم نیست. سرم را نزدیک لیوان
چای میبرم. عطر و بخار چای به این روزِ جمعه میآید. «کتاب دلواپسی» را از روی
تخت برمیدارم و چند جرعه از کلماتش را پایین میدهم:
هیچچیز مرا ارضا نمیکند، هیچچیز مرا تسکین نمیدهد.
من به کل از همهچیز –حال وجود داشته باشد یا نه- اشباع شدهام. نه میخواهم روانی
داشته باشم، و نه میخواهم از آن دوری گزینم، من آنچه را که آرزو نمیکنم، آرزو میکنم.
و از آن چیزی دوری میگزینم که ندارم. من نه میتوانم هیچ باشم و نه همهچیز: من پُل
گذر میان آنی که ندارم و آنی که نمیخواهم، هستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر