چهکار
میکنم؟ - نمیدانم. منگم. این منگی بیربط نیست به تمام شدن تابستان. پایان یک فصل،
پایان و شروع عاداتی در من است. مثل اینکه در حال دویدن باشم. از چی فرار میکنم؟
- نمیدانم. گاهی به پشت سرم نگاه میکنم. نه از چیزی میترسم، نه خیال رسیدن به چیزی
را دارم! سرعتم را زیاد میکنم. خسته نمیشوم؛ انگار در حال قدمزدن هستم.
*
یک
ساختمان ده طبقه، خراب که بشود، تازه میشود چیزی که در سرم سنگینی میکند. از ساعتِ
یک بامداد میترسم؛ از بیخوابی و پناهبردن به قرصها. دیروز با چند دوست رفته بودم
کوه. شب که برگشتم دراز کشیدم روی تخت. نشد که بخوابم. تا نزدیکیهای صبح «خستگی» در
من بیدار بود. انگار دست و پاهایم را در جهتهای مخالف میکشیدند. دمدمای صبح پناه
بردم به ترحم شیمیایی.
*
فلوبر
میخوانم؛ «مادام بوواری». خوشحالم که هر چند سال یکبار سراغش میروم. گاهی که دوستی
به لیست نویسندههای محبوبش اشاره میکند اولین اسمی که دنبالش میگردم «فلوبر» است.
دوستداشتنش کار هر کسی نیست؛ باید از پسش برآمد. «مادام بوواری» یک طرف، نامههایش
یک طرف:
آه!
ادبیات! چه خارش مدامی! مانند زخمی است که در قلب دارم. بیوقفه به درد میآوردم و
من با لذت میخراشمش.
*
تصویر:
از سه لتهای هیولاها. کار فرانسیس بیکن. سر و چشمهای باندپیچیشده، دهان گشوده و
لبخند هیستریک؛ بدنی که میخواهد از طریق دهان دفع شود. این لبخند مرا یاد خندهی
«وات» میاندازد. شباهت بیکن و بکت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر