۱۳۹۵ مهر ۶, سه‌شنبه

بوسه‌های کاغذی


بوسه‌های کاغذی به مقصد نمی‌رسند.
کافکا. نامه به ملینا


یک وقتی نامه زیاد می‌نوشتم. بخشی از فعالیتِ نوشتاری هر روزه‌م بود. عادتش از سرم نیفتاده؛ هرازگاهی نامه‌ای می‌نویسم؛ حالا البته بی‌مقصد. می‌‌ماند لای کاغذهای دیگر. حیف، بیشتر نامه‌ها را مادر در یک خانه‌تکانی تکان‌دهنده، اشتباهی، دور انداخت.


گاهی باید نامه نوشت. حتا دست کسی نرساند. دلیل هم نمی‌خواهد. مگر نه این‌که هر نقد و نوشتاری، دیدنِ یک فیلم خوب، یا یک اثر نقاشی، خوابِ پریشانِ نیمه‌های شب، اتفاقی دیدن عزیزی، یا یک آشنا و دوست قدیمی، و فکر کردن به همه‌ی این‌ها می‌تواند یک نامه‌ی عاشقانه باشد.


نود درصد نامه‌های من بی‌جواب مانده‌اند. نوددرصد آن‌هایی که پست شدند به آدرس‌های مشخص؛ که رد نگاهی بر کلمات‌شان افتاد. اتفاقا آن نامه‌ها برای خودم عزیزترند. انگار خودم هم یکی از مخاطب‌های آن‌ها بوده‌ام.


بیایید یک‌بار هم که شده به هم نامه بنویسیم. من نامه نوشتن را برای کسانی که خوب نمی‌شناسم، که تصویر مبهمی از درون و بیرون هم داریم، دوست‌تر می‌دارم. دوست دارم اگر قرار است «شناخت»ی حاصل شود، به واسطه‌ی کلمه‌ها باشد.

۱۳۹۵ مهر ۱, پنجشنبه

pooh



O Jamesy let me up out of this pooh

آه، جیمز، بگذار برخیزم و از این کثافت به درآیم.
مالی بلوم. اولیس. جیمز جویس


۱۳۹۵ شهریور ۲۸, یکشنبه

پاره‌گی موضعی جهان



زیبایی چیزی جز آغاز وحشتی نیست که هنوزش به سختی تاب می‌آوریم.
ریلکه. قصاید دوئینو


 تنهایی می‌تواند امضای مادربزرگ باشد؛ نمایشی از او، یک تنهایی بدون تنهایی، خطوطی کج به وقتِ دوختنِ درِ یک سطل؛ انگار بخواهد پیوندِ سُستش را با جهان حفظ کند.

بورخس در رویایی بعد از دیدن اهرام سه‌گانه، مشتی شن از زمین برمی‌دارد و آن را به آرامی از میان انگشتانش بر زمین می‌ریزد، تا بدین‌گونه به قول خودش در شکل جهان دست ببرد. مادربزرگ هم امروز با دوختنِ پاره‌گی موضعی این بخشِ کوچک از هستی، بدون این‌که آگاه باشد، به سهم خودش جهان را دگرگون کرده است.

۱۳۹۵ شهریور ۲۶, جمعه

اذنِ مرگ



جزیره‌ی مردگان. اثر «آرنولد بوکلین». حضور قاطع مرگ در نقاشی‌های بوکلین مرا به وحشت می‌اندازد. وحشتی که از آن نمی‌ترسم؛ از آن لذت می‌برم. این لذت هراسانم می‌کند. هراسی که حاصل مواجهه با اثر هنری‌ست. من از هنر و ادبیات «هراس» را می‌آموزم.


۱۳۹۵ شهریور ۲۴, چهارشنبه

عطوفتِ زخم



چه‌کار می‌کنم؟ - نمی‌دانم. منگم. این منگی بی‌ربط نیست به تمام شدن تابستان. پایان یک فصل، پایان و شروع عاداتی در من است. مثل این‌که در حال دویدن باشم. از چی فرار می‌کنم؟ - نمی‌دانم. گاهی به پشت سرم نگاه می‌کنم. نه از چیزی می‌ترسم، نه خیال رسیدن به چیزی را دارم! سرعتم را زیاد می‌کنم. خسته نمی‌شوم؛ انگار در حال قدم‌زدن هستم.
 

یک ساختمان ده طبقه، خراب که بشود، تازه می‌شود چیزی که در سرم سنگینی می‌کند. از ساعتِ یک بامداد می‌ترسم؛ از بی‌خوابی و پناه‌بردن به قرص‌ها. دیروز با چند دوست رفته بودم کوه. شب که برگشتم دراز کشیدم روی تخت. نشد که بخوابم. تا نزدیکی‌های صبح «خستگی» در من بیدار بود. انگار دست و پاهایم را در جهت‌های مخالف می‌کشیدند. دم‌دمای صبح پناه بردم به ترحم شیمیایی.


فلوبر می‌خوانم؛ «مادام بوواری». خوشحالم که هر چند سال یک‌بار سراغش می‌روم. گاهی که دوستی به لیست نویسنده‌های محبوبش اشاره می‌کند اولین اسمی که دنبالش می‌گردم «فلوبر» است. دوست‌داشتنش کار هر کسی نیست؛ باید از پسش برآمد. «مادام بوواری» یک طرف، نامه‌هایش یک طرف:

آه! ادبیات! چه خارش مدامی! مانند زخمی است که در قلب دارم. بی‌وقفه به درد می‌آوردم و من با لذت می‌خراشمش.

*

تصویر: از سه لته‌ای هیولاها. کار فرانسیس بیکن. سر و چشم‌های باندپیچی‌شده، دهان گشوده و لبخند هیستریک‌‌؛ بدنی که می‌خواهد از طریق دهان دفع شود. این لبخند مرا یاد خنده‌ی «وات» می‌اندازد. شباهت بیکن و بکت.