یک
پتک، کسی از جایی سراغ ندارد؟ یکی هم کاش پیدا شود، همهی زورش را جمع کند، محکم،
آن را فرو آورد بر سرم. فرق سرم را بشکافد. ببینم چیست آن خورهی لعنتی که از سرم نمیافتد،
و هر روز بیشتر طرف تباهی میکشاندم.
هرزه
شدهام این روزها. حتا کلمات از جایی میآیند و در جملاتی مینشینند که نااهلاند.
صدای ناموزون آهنگشان را میشنوم. مثل اینکه عدهای، در گروههای مختلف، حروفهای
الفبا را، با هم، بدون نظم، تکرار میکنند.
یک
چیزیم شده؛ میدانم. این میل خودویرانگری حالا به گمانم اندکی لذتبخش هم شده. این
یعنی غرقشدن. و چه شادمانی غیرقابل وصفی به من میبخشد این تباهیِ ناآرام؛ این
هرزگی ولرم.
تلاشم
این چند روز –دارم دروغ میگویم؛ هیچ تلاشی نکردهام- پرهیز از خودم بوده؛ از خودِ
انکار شده، خودِ فریبخورده، خودِ پسزدهام در تمام این سالها. میدانم بدجوری
مبتلا شدهام به این چهرهی تازه، این نقابِ وقاحت. گویا خوشم میآید از این نمایش،
این میهمانی بالماسکه.
دارم
گریه میکنم. باور کنید دارم گریه میکنم. اشک میریزم. و آنقدر حقیرم که اعتراف
میکنم این اشکها، اشکهای شوقاند. اشکِ لذت. انگار چشمهایم به نمایندگی از تنام
دارند از شدت وقاحت به ارگاسم میرسند.
به
من کمک کنید؛ لطفن. یک پتک، از یک جایی، پیدا کنید، بالا ببرید، فرق سرم را بشکافید.
تصویر:
از دیوید نبردا. هنرمندی که با تن رنجور خود، بیماریاش اسکیزوفرنی را بالا میآورد.
هنر در حد اعلای درد و مالیخولیا. زخمها در کار او واقعیست. او خودِ مسیح است؛
رنجور و زخمخورده و طردشده. کارهای او برای من یادآور عکسهای «پیتر ویتکین» است.
با این تفاوت اگر ویتکین در عکسهایش برای بازنمایی درد و شقاوت از اجساد مردگان
استفاده میکرد، نبردا خودِ شقاوت و رنج است.