۱۳۹۶ شهریور ۱۲, یکشنبه

بار دیگر بانویی که بسیار دوست می‌دارم



مدت کوتاهی از ازدواج «اما» گذشته، احساس شادکامی ندارد. فکر می‌کند ازدواج او را به چیزی که انتظار داشته نرسانده است:


«پیش از ازدواج پنداشته بود که به عشق رسیده است؛ اما از آن‌جا که به آن خوشبختی که باید از این عشق حاصل می‌شد دست نیافته بود پیش خود می‌گفت که پس باید اشتباه کرده باشد. و می‌کوشید بفهمد که در زندگی مفهوم واژه‌های سعادت، شور، سرمستی که در کتاب‌ها به نظرش بسیار زیبا آمده بود دقیقا چیست.»

*** 

بعد از برگشتن از میهمانی خانه‌ی مارکی داندرویلیه و آن مجلس رقص «اما» آرام و قرار ندارد. نمی‌تواند آن شب‌نشینی و آدم‌هایش را فراموش کند. بارها از خود می‌پرسد: «آخر چرا ازدواج کردم ای خدا؟» می‌اندیشد کاش تقدیر مرد دیگری را سر راه او قرار داده بود. سعی می‌کند با کتاب‌خواندن خودش را آرام کند: 

«آثار بالزاک و ژرژ ساند را خواند و در آن‌ها به‌دنبال چیزهایی گشت که تمناهای شخصی‌اش را در عالم خیال ارضا کنند.»


***
حالش هیچ خوب نیست. هذیان می‌گوید و گاهی مات می‌ماند و حرف نمی‌زند. شارل او را به استاد سابقش نشان می‌دهد. تغییر آب و هوا را پیشنهاد می‌دهد. «تُت» را ترک می‌کنند و راهی شهر کوچکی می‌شوند. مدتی می‌گذرد. «اما» احساس می‌کند عاشق شده است. برای خودش نقش بازی می‌کند بلکه فراموش کند. ملال گریبانش را می‌گیرد. مدام زیر لب هق‌هق می‌کند و اشک می‌ریزد. خدمتکارش با دیدن او یاد دختر جوانی می‌افتد که حال او را داشت. دختری غمگین که مدام گریه می‌کرد: «مرضش، آن‌طوری که می‌گفتند، مثل مِهی بود که توی کله‌اش بود و نه طبیب می‌توانست کاریش بکند و نه کشیش.» بعد ادامه می‌دهد که وقتی دختر ازدواج می‌کند حالش خوب می‌شود.
«اما» می‌گوید: «مال من بعد از ازدواج شروع شد.»

*** 

عشق امانش را بریده. دیگر نمی‌تواند مقاومت کند. می‌رود کلیسا، پیش کشیش. به کشیش می‌گوید حالش خوب نیست. می‌گوید: «درد می‌کشم.» کشیش با تعجب می‌گوید چرا به شوهرش شارل نمی‌گوید دارویی برایش تجویز کند. «اما» در جواب می‌گوید: «چیزی که من احتیاج دارم دواهای زمینی نیست.» 

هیچ نظری موجود نیست: