روبر
آنتلم همسر مارگریت دوراس در دوران اشغال پاریس توسط نازیها دستگیر میشود و به
اردوگاهی در آلمان انتقال مییابد. دوراس دربهدرِ یافتن او میشود. به هر دری میزند
بلکه خبری از او پیدا کند. به گمان اینکه او را در پاریس نگه میدارند با یکی از
عوامل فرانسوی گشتاپو وارد رابطه میشود، تا بتواند با اغوای او آنتلم را پیدا
کند. بینتیجه میماند. حزب میخواهد رابطهاش را با عامل گشتاپو حفظ کند که رابط
آنها با رفقای در بند باشد.
رمان
«درد» حاصل روزهایی است که دوراس چشمبهراه رسیدن خبری از آنتلم و خود اوست. بعد
از آزادی فرانسه، دوراس از یکی از دوستانش میخواهد حالا که آلمان ازهمپاشیده آنجا
برود شاید بتواند آنتلم را پیدا کند. فرانسوا میتران با نامی مستعار و جعل سندی به
عنوان نمایندهی دولت موقت در امور زندانیها عازم داخائو میشود. آنجا به سرکشی
اتاقکهای کوچک بازداشتگاهها میپردازد. در همین حین از دهان پیکر بیجانی که روی
زمین افتاده نام خودش را میشنود. نزدیک میشود. باور نمیکند آن اسکلت افتاده
بتواند حرف بزند. از شکل لبها و فاصلهی دندانهایش او را میشناس؛ خودش است:
آنتلم.
فرانسوا
با کمک دوستی دیگر او را پنهانی سوار ماشین و از اردوگاه خارج میکند. نمیتواند
به سرعت رانندگی کند. میترسد با تکانهای ماشین استخوانْ پوست بدنش را سوراخ کند.
آنتلم هشتاد کیلو حالا 35کیلو است. دوراس با دیدنش فریاد میزند. با دست چشمهایش
را میپوشاند. پا میگذارد به فرار. خودش را در کمد لباسهایش پنهان میکند.
آنتلم
که پزشکها امیدی به نجاتش ندارند بعد از بهبودی یک سال تمام را صرف نوشتن کتابی
میکند دربارهی آنچه در زندان بر سرش آمده. شرحی تکاندهنده از مرگ تدریجی
دوستانش؛ و زندگیاش در قلمروی مرگ. تجربهی ویرانی و تلاش برای از دست ندادن هویت
انسانی و انسان ماندن. این زیستن در قلمرو مرگ، و تلختر، بیرون گذاشتهشدن از
«نوع بشر»، و بدل شدن به چند حرکت جسمانی، چنان هولناک است که بلانشو بعد از
خواندن این کتاب میگوید: «انسان آن ویراننشدنی است که میتواند تا بینهایت
ویران شود.» این کتاب بیانِ روزگارِ
دوزخیِ اسکلتهای متحرکیست که چون هنوز در شمار زندگاناند «نوع بشر» محسوب میشدند.
دوراس
در سالهای پایانی زندگیاش اعتراف میکند: آنتلم عشق بیکران زندگی من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر