۱۳۹۶ شهریور ۳۱, جمعه

غیابِ مسطور



این غیاب من است. همین که می‌توانم بنویسم. نشسته‌ام این‌جا، روی این کلمه. کدام؟ یک کلمه باید این‌جا باشد. کلمه‌ای که نیست. که «من» است. غیابِ من. نشسته‌ام؛ دارم درباره‌ی غیابم کلمه را از خودم دور می‌کنم. دور نگه می‌دارم. باید دور داشته شوم. از «دور»م مراقبت کنم. غفلت می‌کنم از خود تا به کلمه بپیوندم.

*

غیابِ من نشسته، روی آن صندلی که ترکش کردم. که روبرویش نشسته‌ام. می‌ترسم از نگاه‌کردن به آن. جرات ندارم جای خالی خودم را ببینم. می‌ترسم به خودم نگاه کنم. به چیزی که جا نگذاشته‌ام. این کلمات را باید از خودم دور نگه دارم. باید فریاد بزنم. از من دورش کنید. می‌خواهم به غیابم برگردم. آن‌جا من‌ام. آن منِ در غیاب به من نزدیک‌تر است. مطمئن‌تر است. قابل اعتمادتر است. این یکی، این‌که دارد می‌نویسد، این من، این منِ شیاد، این قابلِ انکار، این بیمار، این ناکام، نه! نمی‌توانم خودم را باور کنم. نمی‌توانم قبول کنم این‌که دارد می‌نویسد من هستم.

*
 
یکی بیاید این من را، این نشسته‌ی خم‌شده بر این برگه‌ها را بلند کند؛ از پنجره بیرون بیندازد. حالا دیگر اعتمادم را به خودم از دست داده‌ام.


*
 
حالِ این نوشته بد است. کلمات چون علائم یک بیماری خودشان را عرضه می‌کنند. خودِ بیماری را نمی‌بینم. شاید آن است که آن‌جا، روی آن صندلی خالی، نشسته و نمی‌بینمش. هذیانِ تبِ تاول‌زده‌ی کلمه‌ای که... که... که... یک کلمه را گم کردم! این کلمه باز نخواهد گشت. امیدی به بازگشتش ندارم. کلمه‌ی رفته، نانوشته می‌ماند. کلمه‌ی راستین همین است. مکتوب در جستجوی آن کلمه‌ی نانوشته است. نمی‌گویم ناآمده، آمده اما نیست. خودش را عرضه نمی‌کند. پنهان می‌ماند. مسطور است اما مستور. مسطورِ مستور.

*
 
منْ همواره یک‌جایی نیست.

*
 
خوابم می‌آید. دوست دارم در غیابم بخوابم. آن منِ قابل رویت را چُرت بزنم. به کلمه بگویم مرا بپوشاند. به کلمه بگویم آرام بگیرد. به کلمه بگویم برو.

*
 
قلم را زمین می‌گذارم؛ روی برگه‌ها، این چند برگه‌ی سیاه‌شده. چه دورند این کلمات از من. دیگر تعلقی به من ندارند. آن‌ها را دفع کرده‌ام. حالا کثافت‌اند. دیگر دوست‌شان ندارم. بیگانه‌اند. دیگری‌اند. هرزه‌اند. حالم از آن‌ها به‌هم می‌خورد. تف بر این کلمات؛ این برگه‌ها. تف بر من؛ بر منِ این‌جا نشسته.

*
 
کلمه از کسی محافظت نمی‌کند. کلمه از کسی مراقبت نمی‌کند. کاش می‌توانستم، کاش کلمه این اجازه را به من می‌داد، مثل آن‌ها که روی میز بغلی نشسته‌اند، بخندم.




قطعاتی از: مسطورِ مستور

هیچ نظری موجود نیست: