نشسته
بودم روی پلهی ورودی؛ داشتم به «تابستان» فکر میکردم که دیشب، نیمههای شب، وقتی
از خواب پریدم، و بلند شدم از روی تخت که پنجره را ببندم، از دستم افتاد و شکست.
روبرویم در حیاط سطل آشغال را میدیدم و چند گلدان. یک قطعه سنگ هم بود؛ نهچندان
کوچک و نهچندان بزرگ. یک لحظه عمیقا از زندهبودن به وجد آمدم! اینکه چنان هستم
که یک قطعه سنگ. فکر نمیکردم سنگ –برعکس گلدان، یا حتا سطل آشغال- از حضور من
آگاه است. مثل موجودی که باشد، اما در عدم. بود، اما نه زنده. هر چند فکر نمیکردم
غافل باشد از هستی خویش. من در برابر آن هستیِ منوط به مُردهگی حضور داشتم. بودم.
گرچه ناخرسند از آن بیماری که به جان زندگیام افتاده؛ آن بیماری که «من»است؛
خودِ من؛ این حقیقتِ مستعار. من با شاد نبودن به «هستی» خیانت کردهام.
تصویر:
Clear
ideas از رنه مگریت
۲ نظر:
باید نفی کنم وقتی ار مواجهه شفاف با خودم می ترسم؟ نفی کردم. باور کردم. نه کاملا. با تردید. هذیان و پریشانی رو میشه در کلمات حل کرد.
تا قبل از این مثل تلاش برای اصلاح شاخه های درختی بود که از نمیدانم کجا نمیدانم کی پیچ در پیچ و گره در گره بالا آمده بود. حالا شاخسار درهمی میبینم که از نمایشش به همین شکل ابا نداره. از نمایش بخشی، اگر درختان درهم پیچیده رو خوب بشناسم.
میشه غریب بود و بود.
تجربه خواندن برابر بود با این فرمان: قیچی را زمین بگذار. هرس نکن!
ارسال یک نظر