کلمات
هجوم آوردهاند. مثل عفونتی سربازکرده، پاتک زدهاند به روح و روانم. بیاعتنام به
آنها. میخوانم. «پوست» مالاپارته را دست گرفته، بیامان میخوانم. چه میکند با من
این کتاب! نادیده میگیرم کلمهها را. حواسم را میسپارم به فلاکت مردمی مغلوب، آنها
که در تلاش برای زندهماندناند. تن میدهند به هر کاری، کارهایی به مراتب پستتر از
مرگ؛ حتا فروختن پسربچه و دختربچههای کوچکشان در عوض چند دلار، به سربازها، برای
دستمالیشدن.
کلمات
گاهی سرریز میکنند. از چشمها، گوشها، دماغ، دهان، بیرون میریزند؛ روی سطرها و کلمههای
«پوست» میافتند. نمیتوانم بخوانم. جلوی دیدم را گرفتهاند. مثل اشک، یا غباری که
مینشیند روی مژهها.
چند
روز مهلت میخواهم. کاش یاری میکردند کلمات. نمیگریختند. امان میدادند. به این دورهی
چند روزه نیاز دارم. کلمهها باید پخته شوند. جملهها قوام بیایند. زبانم میخارد.
انگشتانم میخارند. چشمهایم میخارند. کلمه بیمارم کرده. دورم کرده از خودم. یک «من»
دیگر شدهام. حالا سالها از این «من»ِ تازه گذشته، قدیمی شده، شاید اصلن همین باشم.
آن یکی عاریتی بوده. نمیدانم. به واسطهی این «من» تازه میتوانم از آن «من»ِ بیگانه،
آن «من»ِ دورِ همواره تجربهشده، بنویسم.
نوشتن
همین چند سطر هم، برای مشغول کردن کلمات بود. که حواسشان را پرت کنم، سرگرم شوند،
غافل بمانند از من، از آن داستانِ زندگیشدهی ننوشتهام. من با نوشتن به خودم تجاوز
میکنم. تن دادهام به آن. این شرط بقای من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر