بچه
که بودم خواهرم لباسهایش را در چمدانی کوچک و قدیمی نگه میداشت. شبها عادت داشت
قبل از خواب آنها را مرتب کند. یک شب حین تاکردن لباسها گریهاش گرفت. به آغوش
مادر پناه برد و گفت که یکی از پیراهنهایش پاره شده، در حالی که فقط یکبار آن را
پوشیده! مادر برای اینکه دلداریاش بدهد گفت شبها، وقتی همه خوابیم، جنها عروسی
دارند. آنها میآیند سر وقت لباسها، و احتمالن لباس او را هم یکی از جنها
برداشته تا در عروسیشان بپوشد. بعد یک سنجاق قفلی به او داد تا آن را داخل چمدانش
بگذارد. اعتقاد داشت جنها مثل «بسمالله» از سنجاق قفلی میترسند.
مدتیست
صبحها که بیدار میشوم، در رختخواب کتابی را که شب قبل مشغول خواندنش بودم دست میگیرم،
با تعجب میبینم یکی از صفحات کتاب پاره شده، یا تا خورده. این اتفاق سه ماه است
تکرار میشود. حتا یک شب قبل از خواب صفحه به صفحهی کتابم را نگاه کردم، صبح باز
دیدم یکی از صفحاتش از پایین تا اواسط آن پاره شده! فکر میکنم شبها وقتی خوابم
جنها سر وقت کتابها میآیند. امروز دیدم چارهای نیست. رفتم یک سنجاق قفلی گرفتم.
وصل کردم به کتابی که مشغول خواندنش هستم. کتابها و کلماتِ جنیشده آدم را هوایی
میکنند. گرفتار که شدی، دیگر امیدی نیست. اهلِ هوا میشوی. زندگیات میشود فاصلهی
بین دو کتاب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر