حاصل
عشق اولم، آن عشقِ شانزدهسال پیش، چهار سال زجر روان بود. چی کشیدم آن چهار سال
دانشجویی! حرام شد به من دقیقه به دقیقهاش. خام بودم در عشق، بد پخته شدم. نمیتوانستم
او را خارج از هستی خودم ببینم. احساس میکردم هر کاری میکنم بخشی از او بیرون از
من میماند. و بخشی از من بیرونِ او. همهی هستیاش را میخواستم. چنانکه همهی
هستیام را برای او. آزارم میداد فاصلهی یکمتریای که بین ما بود. پیش خودم فکر
میکردم چرا باید «او»یی باشد و «من»ی. پس کو آن «ما»یی که میگفتند. نمیخواستم
بیرون از من باشد. نمیخواستم بیرون از او باشم. دیوانه شده بودم. دیوانهتر میخواستمش.
عشق
دومم؛ آه، عشق دوم؛ ده سال پیش بود؛ روزهای افسردگی و پریشانی من؛ انتظار آمدن کسی
را نداشتم. تا چشم باز کردم دیدم گرفتار شدهام. شش ماه کنار هم بودیم. بعد،
جغرافیا بین ما فاصله انداخت. چه زود گذشت این ده سال! آن شش ماه که جنون همسایهی
من بود. و آن دلبرک غمگینم که خام بود در عشق. یکبار التماس کرد اجازه بدهم مرا
بکُشد. میگفت ظرفیت آن عشق را ندارد. با گریه میگفت نکند جادویم کردهای. چه
معصوم بود در عشق. روز جدایی بغلم کرد و گفت: به من رحم کن. فراموشی را یادم بده.
از
کتاب متنفر بود. هر روز که بیرون میرفتیم سر اینکه به کتابفروشی سرمیزنم و کتاب
میخرم دعوامان میشد. یکبار وقتی به خانه برگشتم دیدم بیشتر کتابهایم را پاره
کرده. با مشت و اشک به جانم افتاد. گفت: لعنتی، تو کتابها را بیشتر از من دوست
داری. گفتم: بیا یکبار دیگر «در جستجوی زمان از دست رفته» را بخوانیم. گفت: «مرگ
بر کلمه. من دیگر با تو کتاب نمیخوانم.» کتاب را باز کردم و خواندم: وه که رنج
آدمی در روانشناسی چه اندازه از خودِ روانشناسی ماهرتر است.
روزهای
بعد از جدایی ناخواسته، غروبها زنگ میزد. میگفت به یاد من، هر روز میرود و به
کتابفروشیهای شهرش سر میزند. به مناسبتهای مختلف هم برایم کتاب هدیه میگرفت و
میفرستاد. معمولا چیزی هم صفحهی اول کتابها مینوشت. بار اول که کتابی فرستاد
عددی جلوی نوشتهاش بود. هر کاری کردم نتوانستم رازش را کشف کنم. تا اینکه حین
خواندن کتاب به صفحهی آن شماره رسیدم، دیدم جلوی جملهای نوشته: دوستت دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر