۱۳۹۶ دی ۷, پنجشنبه

ذکرِ کلمه



بدم می‌آید. خجالت می‌کشم. وقتی مُهری را که روی بعضی از کتاب‌هایم زده‌ام می‌بینم. چه فاصله‌ی عمیقی دارد با من. و چه اندازه بی‌معنا. دیدن این «زاهد بارخدا» حالم را به‌هم می‌زند. مُهر را درک نمی‌کنم.  یک بازی کودکانه است. برای مالکیت نبوده قطعا، قصدم. به چرایی‌اش فکر نکرده‌ام. گفته‌ام باشد. یادگار ایام جوانی است. این ایام جوانی متاسفانه مدت‌زمانی طولانی را شامل می‌شود این‌جایی که هستیم. بلوغ فکری کمی دیرتر اتفاق می‌افتد گویا. بدترین حالت این‌که در بعضی کتاب‌ها –شرمم می‌آید از گفتنش- روی دو صفحه‌ی اول کتاب مُهر دیده می‌شود. مطمئنم –از این اطمینان بیزارم- برای پاک‌کردن جوهر بوده روی مُهر. چه بیهوده و احمقانه می‌تواند باشد هر چیز. وحشتناک است حد این بیهودگی و حماقت.


تاریخ اما چیز بدی نیست. آن را هم دوست ندارم؛ در مورد خودم البته. تاریخ گاهی باید باشد. همراه نوشته‌ای کوتاه بهتر است. مثل همین کتابی که کنار دستم است. تاریخش برمی‌گردد به 15سال پیش. کنار تاریخ به ذکر یک کلمه اکتفا کرده‌ام: ساری. آن را به یاد دارم. نمی‌خواهم به آن روز فکر کنم. به پایین رفتن از پله‌های آن پاساژ، حوالی میدان ساعت، در گرگ و میش هوایی که بارانی بود، و آن آقای اخموی لاغر که یک‌بار گفت: چرا هر وقت می‌آیی این‌همه می‌مانی؟ و من بعد از آن روز هربار که می‌رفتم سعی می‌کردم مدت‌زمان کمتری بمانم. بیشترِ «دوراس»‌ها یادگار همان کتابفروشی‌ست. حتا یادم است یک‌بار وقتی دیدم آن کتاب محبوب چاپ شده و پولم نمی‌رسد به دو رفتم و با شرمندگی ژاکتی را که خریده بودم به مغازه‌ای همان اطراف پس دادم و با پولش آن کتاب محبوب را خریدم. و یادش به‌خیر، موهای بلندِ ازفرق‌بازکرده‌ام -چه زشت بود- یادگار اواخر دهه‌ی هفتاد، که شصت‌درصد از غصه‌ی آن سال‌هایم ربط داشت به آن. به باد همیشه‌ی ساحل، که لبه‌ی موها را برمی‌گرداند طرف گوش‌ها و حالم را می‌گرفت. این‌ها همه زیر سر همان یک کلمه‌ست که پای تاریخ نوشته‌ام. همیشه چیزی هم پیدا می‌شود البته، در جوار عیشی که مدام نیست، که حال را سمت و سوی «بد» می‌برد، و این‌بار: امضایم. کاش می‌شد خیلی چیزها را به کل از هستی محو کرد. ردشان را هم زدود. بی‌ذوقی هم حدی دارد. دو تا نیم‌دایره که به خیال خودم شبیه کفتری‌ست خدامی‌داند پریده از بام کی؟ گاهی در زندگی چنان حماقتی مرتکب می‌شوم که به کل امیدم را به خودم از دست می‌دهم. «امید» هم نه. چه امیدی می‌توانم به خودم داشته باشم؟ حالا مدت‌هاست بی‌اهمیتم برای خودم.



تاریخ نوشته‌شده‌ی گوشه‌ی صفحه‌ی اول کتاب، رد آدمی را با خود دارد که دیگر نیست. مثل حس و حال خواندن اولین‌بار یک کتاب. برنمی‌گردد. گذشته است. در غالب اوقات خوشحالم از فاصله‌ای که اتفاق افتاده؛ بین خودم و آدمی که بوده‌ام، و فراموش‌شده. این فراموشی هم قطعی نیست. همیشه بخشی از ما، از آن آدم زیسته‌شده‌، در اذهان کسانی می‌ماند که سال‌های دور آشنای ما بوده‌اند، و همین دوری آن‌ها را هم از ما دور کرده. ثبات خاطره اما دردناک است. و دردناک‌تر این‌که برای آن‌ها ما همان آدم گذشته‌ایم. گاهی به نظر می‌رسد که آدم گذشته ندارد! منِ امروزم چه نسبتی می‌تواند با منِ ده سال پیش داشته باشد؟ فاصله‌ی من با منی که ده سال پیش بوده‌ چنان عمیق است که متعجبم می‌کند. خوشایند است اما. از خودم در گذشته بیزارم. من نیست؛ جز در چند مورد خاص. رها خواهم شد از آن‌ها هم. یکی دو تا را نگه می‌دارم. درست‌تر نگه‌م می‌دارند. نگه‌م داشته‌اند.



ذکر تاریخ اگر همراه باشد با یکی دو سطر، به قطع می‌تواند تاثیرگذارتر از آن مُهر کذایی باشد که بیشتر به شماره‌ی زندانی‌ها می‌ماند. هیچ کتابی سنگ قبر کسی نیست و نخواهد بود. هر کس می‌تواند سهم کوچکی از یک کتاب را داشته باشد. سهم من چه خواهد بود از«شیدایی لُل.و.اشتاین» کتابی که 15سال پیش برای اولین‌بار خواندم و دانستم «کلمه» به من سرایت کرده است:




اندوه عمق‌شان و شادی بی‌حدشان درهم آمیخته بود، آن‌قدر که اندوه و شادی معنای واحدی پیدا کرده بود، ولی «لفظ» بر زبان آوردنی نبود، دلیلش هم فقدان یک کلمه بود. به سبب علاقه‌ام به لُل، دلم می‌خواهد خیال کنم که علت سکوتش در زندگی این است که باور کرده است که آن کلمه، هم‌چون فضایی نورانی، وجود دارد. فقدان آن کلمه‌ لُل را به سکوت واداشته. شاید کلامِ غایب باشد آن کلمه، کلام تهی، و در میانه‌ی آن فضای تهی، حفره‌ای که مدفن باقی کلمات است. شاید نشود بر زبان آورد ولی احتمالن می‌شود آن را به صدا درآورد. گستره‌ای است بیکران آن کلمه؛ تهی‌طبلی است پر طنین که می‌تواند جلودار تمام آنانی باشد که آماده‌ی رفتن بوده‌اند، متقاعدشان کند که چیزی به اسم ناممکن هم وجود دارد، نیز نگذارد طنین لغات دیگری به گوش‌شان برسد. کلمه‌ای که می‌تواند یک‌باره آینده و اکنون را برای‌شان احضار کند. نبود این کلمه لطمه‌ای است به دیگر کلمات، سرایت نابودی است انگار به دیگر کلمات.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

آدم نصف شبی دلش میخواهد برگردد به صفحه ات و بخواندت. بعضی پست هایت را دوباره بخواند. چیزی که در تو هست و برای من جذاب است بی ادعایی و صمیمیت ات است. بعضی از نوشته هایت تا مغز استخوان ادبیات اند

zahed barkhoda گفت...

لطف دارید شما. کلمات همه جا هستند. گاهی از ما مراقبت می‌کنند. گاهی هم نه! همه چیز زیر سر کلمه است.حتا همین دوستی‌ها که اتفاق می‌افتد.