امروز
بعد از مدتها از خانه بیرون رفتم. هنوز نرسیده بودم به میدان اصلی شهر که حالم
بد شد از بیرون آمدن. احساس حقارت میکردم. خجالت میکشیدم از خودم، که در آن
گرما، عرقکرده، بدون امید و انگیزه و مقصد داشتم فقط راه میرفتم؛ فرار میکردم
از خودم، از خانه، از گذشته، حال، آینده، از کلمه، از کتاب. فکر میکردم مسیر برگشت
را دیگر پیدا نخواهم کرد. گم شده بودم. وحشت داشتم از آشنایانی که از کنارم میگذشتند
و مجبور بودم جواب سلامشان را بدهم. به زور میتوانستم نفس بکشم. نه توان برگشتن داشتم، و نه اینکه به رفتن ادامه بدهم. ایستادم. کنار پیرمردی نشسته جلوی بساطش؛
چند تسبیح و انگشتر، و یک ساعت. آن لحظه چنان از خودم شرم داشتم که بهزور توانستم
جلوی اشکهایم را بگیرم. دلم برای خودم میسوخت. برای کسی که چون یک بیماری به
خودش مبتلا بود. آن لحظه، بیاراده، خم شدم، ساعت را برداشتم، پولش را پرداخت
کردم، و به خانه برگشتم. حالا از وقتی برگشتن خیره شدهام به عقربهی ثانیهشمار، میچرخد
و میگردد و میچرخد و میگردد و انگار میخندد به منی که علفِ ایامم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر