تاریخ رمان همانگونه که
میلان کوندرا به درستی میگوید آینهای از تاریخ انسان است. نویسنده در رمان به
کندوکاو زندگی بشری در جهانی میپردازد که به دام مبدل شده است. او با کاوش در
هستی به بررسی امکانات بشری میپردازد: هر آنچه
انسان بتواند آن بشود، هر آنچه انسان قادر به واقعیت بخشیدن به آن باشد .
هراس از دنیای
کافکایی هراس از جهانی است که نهتنها بدل به دام شده، که واقعیت تحققنیافته نیز
در شرف وقوع است. شاید از این روست که کوندرا آثار کافکا را امکان نهایی دنیای
بشری میداند که پیشاپیش آیندهی او را پیشبینی میکند:
پیش از کافکا،
انسان در برابر هیولایی میجنگید که هیولای درونِ او بود: آنچه زندگیِ درونی،
گذشته، کودکی، و پیچیدگیهای او را تعیین میکرد. در آثار کافکا، هیولا برای
نخستینبار، از بیرون میآید: زندگی همچون دامی تصور میشود. در آثار کافکا
زندگیِ انسان را نیروهایی بیرون از خودش تعیین میکنند: از قدرت «قصر» گرفته
تا قدرت هیئت منصفهی نامریی «محاکمه».
بر خود میلرزم
وقتی میبینم در جایی زندگی میکنم که محل تحقق یکی از رمانهای کافکا است. با شرم
و ترس رمان «محاکمه» را باز میکنم و اولین جملهاش را میخوانم:
بیشک کسی به
یوزف کا تهمت زده بود، زیرا بیآنکه از او خطایی سرزده باشد، یک روز صبح بازداشت
شد.
امروز اما همه مشغول
خواندن رمانی بودیم که اولین جملهاش نه تنها چیزی کم از رمان کافکا ندارد، که به
مراتب از آن هم دهشتناکتر است:
ترسی از مرگ
ندارم. من آدمکش نیستم. من کسی را نکشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر