۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

یازده

حالا یازده روز است شده‌ام یک مکان؛ مکانِ یک بیماری. اول فکر می‌کردم بیماری‌ام مکانی است که من ناخواسته در آن برای مدتی اتراق کرده‌ام. خطه‌ای از جغرافیایی نامعلوم، که کروکی مرگ مرا ترسیم می‌کند. نمی‌دانم این‌که قرص‌هایم را باید سر وقت بخورم، باید برنامه‌ی غذایی‌ای را که تجویز کرده‌اند به دقت رعایت کنم، و حتا دمای اتاق را ثابت نگه دارم، پذیرایی از این میهمان ناخوانده است، یا رعایتِ آدابِ نقاهت؟ دیروز بعد از یازده‌روز در تن‌ام احساسش کردم. بدم آمد از چیزی که در من بود، اما از من نبود.

 

آلبر کامو در جلد دوم یادداشت‌هایش می‌گوید: «بیماری صومعه‌ای است که قاعده‌ی خودش، ریاضت خودش، سکوت‌های خودش، و الهامات خودش را دارد.» این بیماری اما به واسطه‌ی روح جمعی‌اش، ریاضت‌ها، سکوت‌ها و الهاماتش را به باد استهزا می‌گیرد. در جلد یک بیماری دیگر می‌آید، و با نانظمی‌اش در ابتلا و روندِ بهبود، نظمِ درد را به‌هم می‌ریزد و تن را تحقیر می‌کند.

 

یازده‌روز است احساس می‌کنم شش انگشت پایم بی‌وقفه در حال خمیازه‌کشیدن‌اند، بی‌که دهان‌شان را برای یک ثانیه ببندند. از هر پا، دو انگشت، منفعل، چنان آرام در خود فرو رفته‌اند مثل این‌که بخواهند با سکوت‌شان، در ازای محافظت از خود، به آن شش‌تای دیگر خیانت کنند؛ شاید هم از ترسِ درد مُرده‌اند.

 

گردنم؟ بله، آن‌هم تیر می‌کشد.

 

تصویر: واسیلی شولژنکو   

 

 

۱۳۹۹ شهریور ۲, یکشنبه

دمندان

گوید به دَمَندان ژرفایی هست که همواره دود از آن آید. هر چیزی بدو افگنند جز جانور، نپذیرد. چون جانور بدو افگنند، فرو برد. مردمان گویند که چشمه‌ی دوزخ در اوست.

بُندهِش/ فرنبغ دادگی/ سده‌ی سوم هـ ق

 

_

بخش‌هایی از شعر سوم:

 

درگیرِ ویل

نسب‌ام شاید برسد به زنِ حضرت لوط

از بس سنگ بوده‌ام

گاهی یادم می‌رود خزه‌ها را از صورتم بردارم.

 (...)

میلِ من

گناهِ یک قبیله را سوره می‌کند

تا قرائتِ تو

جغرافیای تازه‌ای در محاسن‌ام باشد.

(...)

 

_

دَمَندان. گاهنامه

چهل نسخه

 

با شعرهایی از:

ان-هِدو-آنّا. آنیما احتیاط. بهار علیزاده. جهی‌کا. ح. هاتف. زاهد بارخدا. ماهان تیرماهی. نیما زاغیان. هستی هیچ

 

 

۱۳۹۹ مرداد ۳۱, جمعه

او

 

 

رمانِ «او» کتاب فقدان و غیبت است. ضمیر «او» ارجاع می‌دهد به دور، حتا در تلفظ این کلمه هم شکل جمع‌شدن لب‌ها «دوری» را تداعی می‌کند. زبان برای بیانش تقریبا بدون حرکت می‌ماند، کمی باید جمع شود. کار لب‌هاست بیشتر. یک فاصله همیشه هست در رسیدن به «او». کتاب خوانش آن فاصله‌ست. «او» در فاصله‌ی بین دو نفر ایستاده‌ست. ضمیری که جنسیت ندارد. و همان‌گونه که «رولان بارت» می‌گوید ضمیری شریرانه است: ضمیری بی‌شخص، که غائب می‌کند.

 

با توجه به شرایط اجتماعی و سیاسی چهل سال گذشته، همچنین پیوند دانشگاه‌ها و جوان‌ها با حوادثی که پیش می‌آمد، تغییر وضع موجود، عشق اول این نسل بود. نسلی که عشق را با تحقق‌نیافتنش تجربه کرد. از این‌رو در رمان «او»، فداشدنِ دلباختگی باید به مثابه‌ی امری سیاسی در نظر گرفته شود. این فقدان و شکست در عشق، تداعی همان ناکامی در عالم سیاست است.

 

از یک مصاحبه.

 

به مرور بخش‌هایی از «او» که مشمول حذف و بازنویسی شده است را در این صفحه منتشر خواهم کرد.

 

 

با مرگ شما سه نفر، همه‌ی دانشکده عزا گرفتند. بهت و حیرت از آن اتفاق همه را در شوک فرو برده بود. کلاس‌ها برگزار نمی‌شد. کسی نمی‌دانست چه باید بکند. نیرویی در همه بود. همه منتظرِ این‌که کسی عکس‌العملی نشان بدهد. یک نفر باید دست به‌کار می‌شد. یک جرقه، یک فریاد؛ همه خاموش بودند اما. همدیگر را نگاه می‌کردیم. دهانی باید باز می‌شد و هیچ زبانی نمی‌چرخید. بوی بدِ اتفاقِ در راه و بوی بدِ اتفاقِ افتاده مشام دانشکده را پُر کرده بود. نمی‌شد نفس کشید. دست و پا می‌زدیم برای بیداری از خوابی که با چشم باز می‌دیدیم.

 

رئیس دانشگاه آمد. به‌خاطر اتفاقی که افتاده بود، اظهار تاسف کرد. خواست دانشجوها به کلاس‌ها برگردند. کسی بلند نشد. کسی حرفی نزد. از همان روز عکس‌های شما سه نفر از در و دیوار دانشکده برداشته شد. شما سه نفر ممنوع شدید. من ساعت‌ها خیره می‌شدم به عکس تو؛ به صورت کسی که به یادش نمی‌آوردم. چیزی در عکس تو آشنا نبود. باور نمی‌کردم صاحب عکس مُرده باشد. مثل عکس آن دو نفر دیگر نبود. در نگاه آن‌ها می‌شد ردی از مرگ را پیدا کرد. تو نه زنده بودی و نه مُرده. مثل این‌که یک نقاشی بوده باشی؛ موجودی که وجود خارجی نداشت و حاصل تصورهای یک آدم دیگر بود. شما سه نفر که ممنوع شدید کیف و کتاب‌های دانشجوها پر شد از عکس‌های شما. دست به دست می‌شد مثل اعلامیه. خطرناک شده بودید.