۱۳۹۹ شهریور ۹, یکشنبه

یازده

حالا یازده روز است شده‌ام یک مکان؛ مکانِ یک بیماری. اول فکر می‌کردم بیماری‌ام مکانی است که من ناخواسته در آن برای مدتی اتراق کرده‌ام. خطه‌ای از جغرافیایی نامعلوم، که کروکی مرگ مرا ترسیم می‌کند. نمی‌دانم این‌که قرص‌هایم را باید سر وقت بخورم، باید برنامه‌ی غذایی‌ای را که تجویز کرده‌اند به دقت رعایت کنم، و حتا دمای اتاق را ثابت نگه دارم، پذیرایی از این میهمان ناخوانده است، یا رعایتِ آدابِ نقاهت؟ دیروز بعد از یازده‌روز در تن‌ام احساسش کردم. بدم آمد از چیزی که در من بود، اما از من نبود.

 

آلبر کامو در جلد دوم یادداشت‌هایش می‌گوید: «بیماری صومعه‌ای است که قاعده‌ی خودش، ریاضت خودش، سکوت‌های خودش، و الهامات خودش را دارد.» این بیماری اما به واسطه‌ی روح جمعی‌اش، ریاضت‌ها، سکوت‌ها و الهاماتش را به باد استهزا می‌گیرد. در جلد یک بیماری دیگر می‌آید، و با نانظمی‌اش در ابتلا و روندِ بهبود، نظمِ درد را به‌هم می‌ریزد و تن را تحقیر می‌کند.

 

یازده‌روز است احساس می‌کنم شش انگشت پایم بی‌وقفه در حال خمیازه‌کشیدن‌اند، بی‌که دهان‌شان را برای یک ثانیه ببندند. از هر پا، دو انگشت، منفعل، چنان آرام در خود فرو رفته‌اند مثل این‌که بخواهند با سکوت‌شان، در ازای محافظت از خود، به آن شش‌تای دیگر خیانت کنند؛ شاید هم از ترسِ درد مُرده‌اند.

 

گردنم؟ بله، آن‌هم تیر می‌کشد.

 

تصویر: واسیلی شولژنکو   

 

 

هیچ نظری موجود نیست: