بالاخره برگشتم. از سفری یازده ماهه. آغازش 5شهریور99، بازگشتش 5مرداد1400. این یازده ماه، با همهی خوشیها و ناخوشیهاش، کتابی بود خواندنی و عزیز، که هر سطر و لحظهاش تا روز مرگ با من خواهد بود. به قول ژید: «دیگران از آن کتابی میساختند.» اما من هر کلمهاش را به قلبم سپردهام و هیچگاه حتا سطر و ثانیهای از آن را به هیچ مکتوبی نخواهم سپرد. این راز بزرگ من با خودم و زندگیام است. و اگر یک روز دم مرگ از زندگیام بپرسند تنها پاسخام این یازده ماه خواهد بود. درِ تنگی بود که باید از آن میگذشتم تا به خودم برسم. قبلتر آن را در کتاب «از اعماق» اسکار وایلد خوانده بودم، غافل از اینکه این کتابِ محبوب را خودم هم خواهم زیست. و زیستم. یازده ماه. و حالا برگشتهام از این سفرِ جانکاه؛ یادگارش خط سفیدی بر انگشتم که هر لحظه کمرنگتر میشود، و سوغاتش منظر گذرگاه عافیت، که تنگ است: « بخشی از او به شدت در درون من زنده است و بخشی از من برای همیشه با او مُرده است.» اکنون خودم را با یقین اینکه عشق و ایمان صورتهایی از یکدیگراند، در «تکرار» کیرکگور به خاک سپردهام. آنجا که جوانِ عاشق برای شناخت ماهیت دردش به کتاب ایوب پناه میبرد: «کسی که معشوقش را از کف داده است، ممکن است به او هم احساس کسی دست بدهد که انگار زخمهای ناسور به جان و تنش افتاده است.» باور دارد در هیچکجا جز داستان ایوب درد و مصیبت مجالی چنین برای بیان و ابراز وجود نیافته است:
آخر چه میکردم اگر ایوب نبود!
آه ایوب! آه! ای ایوب! آیا براستی تو چیزی به غیر ازین کلمات زیبا بر زبان نیاوردی: خداوند داد و خداوند گرفت: و نام خداوند متبارک باد؟ آیا اینها تنها کلماتی بودند که بر زبان آوردی؟ با تمام درد و عذابی که کشیدی فقط همینها را تکرار کردی؟ چرا هفت روز و هفت شب خاموش ماندی، در روحت آخر چه میگذشت؟ هنگامی که تمام هستی بر سرت خراب شد و همچو تکههای سفالی شکسته در اطراف پاهایت پخش و پلا شد، آیا بلافاصله به این شکل فوق بشری بر خود مسلط گشتی، آیا بلافاصله به این تعبیر از عشق دست یافتی، به این پردلیِ برخاسته از ایمان و اعتقاد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر