۱۴۰۰ شهریور ۷, یکشنبه

شوالیه‌های تنها

آلبرت سرا کارگردان مهمترین تجربه‌ی دیداری من است. چهل و هفت دقیقه‌ی اول فیلم «داستان مرگ من» برای من چیزی فراتر از سینماست. بارها و بارها آن چهل و هفت دقیقه را دیده‌ام، خلسه‌ای است در عیش اشراف‌زاده‌ای که به دقت زندگی را زیر دندانش می‌گیرد. طمانینه‌ی خاصی در فیلم‌های «آلبرت سرا» است که دیدن‌شان را نزدیک می‌کند به تجربه‌ی خواندن. توجه به جزئیات و ریتم مناسبِ احوالِ پرسوناژها چیزی کم از سکونِ مکاشفه‌ای بی‌مانند ندارد.

 

و بالاخره امروز اقتباس منحصربه‌فردش از «دن کیشوت» را دیدم. در این فیلم «دن کیشوت» و «سانچو» دو فرد نیستند، دو حالت روحی‌اند. شوالیه‌هایی‌اند بی‌ماجرا. فیلم هیچ‌کدام از ماجراجویی‌هاشان را نشان نمی‌دهد. آن دو ملول کنار هم‌اند، دن کیشوت و سانچوی قرن بیست و یکم. نیاکان تاریخی ولادیمیر و استراگون. سانچو برعکس کتاب کم‌حرف است، تقریبا چیزی نمی‌گوید، گویی به انتهای خودش رسیده است. رمقی ندارد، ملول کنار «دن کیشوت» راه می‌رود و تنها عمل انجام‌دادنی‌اش شکستن چند گردو است. «دن کیشوت» هم تنهاتر، معقول‌تر و سرگردان‌تر از کتاب به‌نظر می‌رسد. بیشتر به پیامبری می‌ماند که رسالت‌اش را از یاد برده است، یحیی‌ای که در برهوتی بی‌پایان فریاد می‌زند.

 

 


 

۱۴۰۰ شهریور ۶, شنبه

عفونت


 

سه شهریور

مثل این‌که در خانه، و اتاقم، رفته باشم تعطیلات. شهری شده باشم ناآشنا. غریبه شده باشم. پا گذاشته باشم آن‌جا در خودم. آن بیگانه من‌ام که ناشناس و غریب راه می‌رود در خودش. یک مدت طولانی قدم زده باشم در راه‌های فرعی عصب، میان رگ‌ها، نزدیک قلب، آن‌جا که نبض به هوای کسی غیر از خودم می‌زند. و من خالی‌ام، خالی‌تر از همیشه، چنان که صدای نبض قلبم را نمی‌شنوم. طولانی‌ام، مثل ارادتی بسیار به عزیزی که نیامده رفته‌ است. صدای تو را در خودم می‌شنوم وقتی صدایم نمی‌زنی.

برمی‌گردم

جای خودم خالی‌ست.

 

چهار شهریور

تو در من عفونت کرده‌ای.

 

پنج شهریور

دانستن این‌که یک روز خاطره‌ی هم خواهیم شد. یک روز یکدیگر را برای دیگری تعریف خواهیم کرد. روزی که سال‌ها از آشنایی و دیدار و جدایی ما گذشته باشد. روزی که در ناکجای دور از هم، دلتنگ، در جستجوی شماره و ردی از هم خواهیم بود. و سرآخر، در غیبت و غیاب، چون تجربه‌ای مطلوب، یکدیگر را در قلب‌مان بایگانی خواهیم کرد.

 

شش شهریور

به تو مبتلا شده‌ام، شفا ندارم.

 

 

۱۴۰۰ شهریور ۴, پنجشنبه

جنایتِ کاهل


 

مقداری شب را کنار گذاشته بودم برای ساعتِ کاهلِ بعدازظهر. به قرار شبْ نشستم پای کتاب که همه‌خوبان را جمع آورده‌ست. کسی باید کُشته می‌شد، یا کسی را کُشته بودند، یا کسی کشته شده بود. سر دراز دارد این قصه، این قصه‌ها. درباره‌اش خواندن به همان فرحناکی داستانی درجه یک است از «پو» یا «آرتور کونن دویل»، اصلا جنایتی است مکتوب. حالا در شبِ کنارگذاشته‌ام مقداری هول برم داشته نکند همه‌ی کارآگاهان آن قصه‌ها متفق‌القول شوند برای رسوایی خواننده. بالاخره هر خواننده‌ای هم سهمی دارد از جنایتی محتوم که برای قرار بی‌قرار او نوشته شده است.

نویسنده در پیشگفتار اشاره کرده که دوست داشته عنوان کتاب را بگذارد: «یک دوستدار رمان پلیسی گذشته‌ی خود را بررسی می‌کند.» و ادامه می‌دهد: درواقع، این کتاب بیشتر از آنکه تاریخچه، به‌معنی دقیق کلمه باشد، فهرستی از خاطرات و برداشت‌هایی است که در طی خوانش‌هایی، براساس منطقی شخصی ترتیب یافته است و مانع از آن نمی‌شود که در مقام دوستدار این آثار، دلبستگی و بیزاری‌های خود را نسبت به آن‌ها نشان دهم.

و ما در بررسی گذشته‌ی این دوستدار رمان‌های پلیسی چیزی را که به‌کمال می‌توانیم مرتکب شویم جنایتی است به اسم: خواندن. و می‌خوانیم، کماکان ساعت‌ها از پس ساعت‌ها، روزها و روزها.

۱۴۰۰ شهریور ۲, سه‌شنبه

آنتونیو لیگابوئه


 

می‌خواستم پنهان شوم، اما کجا می‌خواهی پنهان شوی آنتونیو لیگابوئه؟ نقاش خودآموخته‌ی ایتالیایی، از هنرمندان نائیف جهان، که سواد آکادمیک در زمینه‌ی هنر نداشته، و با رنگ‌آمیزی بدوی، و نگاه به محیط پیرامونی به خلق آثارش می‌پرداخت. زندگی‌اش بی‌شباهت به زندگی ون‌گوگ و پیروسمانی نیست. او را هم جامعه کشت. زندگی‌اش توام بود با رنج‌های جسمی و روحی. فیلم نگاهی است به زندگی این هنرمند از دریچه‌ی سرگردانی و عذاب‌های روحی و روانی‌اش. بازی «الیو جرمانو» در نقش نقاش چنان خیره‌کننده است که منتقدی فیلم را بیشتر در خدمت نمایش توانمندی این بازیگر می‌داند تا زندگی هنرمند.