۱۴۰۰ شهریور ۶, شنبه

عفونت


 

سه شهریور

مثل این‌که در خانه، و اتاقم، رفته باشم تعطیلات. شهری شده باشم ناآشنا. غریبه شده باشم. پا گذاشته باشم آن‌جا در خودم. آن بیگانه من‌ام که ناشناس و غریب راه می‌رود در خودش. یک مدت طولانی قدم زده باشم در راه‌های فرعی عصب، میان رگ‌ها، نزدیک قلب، آن‌جا که نبض به هوای کسی غیر از خودم می‌زند. و من خالی‌ام، خالی‌تر از همیشه، چنان که صدای نبض قلبم را نمی‌شنوم. طولانی‌ام، مثل ارادتی بسیار به عزیزی که نیامده رفته‌ است. صدای تو را در خودم می‌شنوم وقتی صدایم نمی‌زنی.

برمی‌گردم

جای خودم خالی‌ست.

 

چهار شهریور

تو در من عفونت کرده‌ای.

 

پنج شهریور

دانستن این‌که یک روز خاطره‌ی هم خواهیم شد. یک روز یکدیگر را برای دیگری تعریف خواهیم کرد. روزی که سال‌ها از آشنایی و دیدار و جدایی ما گذشته باشد. روزی که در ناکجای دور از هم، دلتنگ، در جستجوی شماره و ردی از هم خواهیم بود. و سرآخر، در غیبت و غیاب، چون تجربه‌ای مطلوب، یکدیگر را در قلب‌مان بایگانی خواهیم کرد.

 

شش شهریور

به تو مبتلا شده‌ام، شفا ندارم.

 

 

هیچ نظری موجود نیست: