از بختیاریهای من در زندگی یکی علاقه به «ماتیس» است. هرچند هیچوقت نتوانستهام دلیلش را برای خودم روشن کنم. بارها و بارها به آثار او برگشتهام. مصاحبهها، یادداشتها و نامههایش را خواندهام. «ماتیس» همچون یک مساله در زندگی من وجود دارد. مسالهای که فعلا قادر به حلش نیستم. این اثرش «آتلیهی قرمز» از نقاشیهای محبوب و موردعلاقهی «مارک روتکو» است. «روتکو» که هر اثرش برای من ترسیم آواز کائنات است، چنان تحت تاثیر این نقاشی قرار میگیرد که تمام جزئیات و اجزای آمده در آن را حذف میکند تا از آن تنها همان رنگ قرمزی بماند که تمام سطح بوم را پوشانده است. «ماتیس» در مصاحبهای میگوید که همهی اجزا آمده در نقاشی از صندلی و کمد گرفته تا گلها را در اتاقی کشیده است با رنگهای آبی-خاکستری. اما نقاشی او را راضی نکرده تا ناگهان آن رنگ قرمز را کشف میکند: «نمیدانم آن رنگ قرمز از را از کجا پیدا کردم... برای من همهی اجزا آمده در نقاشی فقط در مقابل آن رنگ قرمز است که آنطور که من دوست دارم به نظر میآیند.»
۱۴۰۲ اردیبهشت ۲, شنبه
۱۴۰۲ فروردین ۳۱, پنجشنبه
گفتگو در کاتدرال
دیشب خواندنش تمام شد. این اولین کتابی است که به احترامش یک روز بعد از خواندن آن دست به هیچ کتاب دیگری نبردهام. که هیچ کلمهای نخواندهام. گذاشتم امروز تمام قد در من باشد و دم بکشد. من به کلاسهای آموزشی اعتقاد و اعتمادی ندارم. اما این کتاب برای من کلاس درس بود. همچون یک راهنما همیشه کنار من خواهد ماند. به من جرئت و شهامت داد برای خلوتی چند ساله بلکه بتوانم آن «ناشدنی» را شدنی کنم. فکر نکنم نویسندهای پیدا شود که بعد از خواندن «گفتگو در کاتدرال» با دریغ به آنچه پیشتر نوشته است نگاه نکند و با افسوس نگوید که اگر قبل از نوشتنشان «گفتگو در کاتدرال» را خوانده بود آنها را طور دیگری مینوشت. روزگار زیستهی ما در این سالها با این سیاست مسموم و بیمار بیش از هر چیزی چنین رمانی را میطلبد. کتاب ترسیم سیمای یک جامعه است که میتوان در تکتک چهرهها بازتاب رژیمی دیکتاتور را بازشناخت. هر کس بخشی از این پازل را به دست دارد. از سیاستمدارهای فاسد گرفته، تا روسپیان، خدمتکارها، دانشجویان و مردم عادی. شکل روایتگری یوسا در این رمان که غبطهبرانگیز است کاری کرده که کتاب در هر بخش و صفحهاش شگفتیهایی برای خواننده داشته باشد. تا جایی که خواننده میماند کتابی با این استخوانبندی محکم، با این همه کاراکتر و این پختگی چطور از زیر دست یوسای سیساله بیرون آمده است.
۱۴۰۲ فروردین ۱۸, جمعه
ضرورتِ وظیفه
اگر دوستداشتن «اندی وارهول» در یک دوره از زندگیام –به دلیلی که نمیتوانم بگویم- در حکم «وظیفه» بود، دوستداشتن «ژانمیشل باسکیا» همواره یک «ضرورت» بوده است. باسکیا برای هر جغرافیایی لازمهی زمان است. هر جغرافیایی باید فرزند ناخلفی چون او داشته باشد تا هنر با آنچه که باید باشد خلف وعده نکند. از معدود نقاشانی است که آثارش چنان سرشار از انرژیاند که بیننده در وهلهی اول نمیداند چگونه و از چه راهی به آن وارد شود. ذر مورد وارهول حالا که آن بیانناشدنی در من به بلوغ رسیده است آن «وظیفه» دیگر چهرهای ندارد. اما ارادتم به او همچنان باقی است. حالا علاقهای اگر باشد بیشتر متوجهی خود کاراکتر او در هنر است تا آثارش. من او را شاهکار خودش میدانم. اگر توان مالی این را داشتم که بتوانم اثری از آنها داشته باشم بیگمان یگانه انتخابم «ماسکهای آفریقایی» است. کار مشترک وارهول و باسکیا که مرا یاد «گرانیکا»ی پیکاسو میاندازد. اولین چیزی که بیننده با دیدن این اثر رویت میکند سبک و جسارت باسکیا است. بعد از این اثر مشترک است که وارهول اعتراف میکند: استعداد باسکیا از من بیشتر است.