اگر دوستداشتن «اندی وارهول» در یک دوره از زندگیام –به دلیلی که نمیتوانم بگویم- در حکم «وظیفه» بود، دوستداشتن «ژانمیشل باسکیا» همواره یک «ضرورت» بوده است. باسکیا برای هر جغرافیایی لازمهی زمان است. هر جغرافیایی باید فرزند ناخلفی چون او داشته باشد تا هنر با آنچه که باید باشد خلف وعده نکند. از معدود نقاشانی است که آثارش چنان سرشار از انرژیاند که بیننده در وهلهی اول نمیداند چگونه و از چه راهی به آن وارد شود. ذر مورد وارهول حالا که آن بیانناشدنی در من به بلوغ رسیده است آن «وظیفه» دیگر چهرهای ندارد. اما ارادتم به او همچنان باقی است. حالا علاقهای اگر باشد بیشتر متوجهی خود کاراکتر او در هنر است تا آثارش. من او را شاهکار خودش میدانم. اگر توان مالی این را داشتم که بتوانم اثری از آنها داشته باشم بیگمان یگانه انتخابم «ماسکهای آفریقایی» است. کار مشترک وارهول و باسکیا که مرا یاد «گرانیکا»ی پیکاسو میاندازد. اولین چیزی که بیننده با دیدن این اثر رویت میکند سبک و جسارت باسکیا است. بعد از این اثر مشترک است که وارهول اعتراف میکند: استعداد باسکیا از من بیشتر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر