اولین
تجربهی مرگ در زندگی من مرگِ «اِما بوواری» بود. یادم نمیرود آن سالهای اوایل
نوجوانی. هیچ تجربهای از زندگی نداشتم. نه زن را میشناختم، نه زندگی، نه عشق، نه مرگ، نه زناشویی،
نه کار، نه بدهی، نه بطالت، نه ملال، نه خیانت، نه زنا، نه شرم، نه دزدی، و نه
خودکشی. «اِما» همهی اینها شد برای من. به واسطهی او، در طول یک هفته، با چهرهی
تراژیک زندگی مواجه شدم. روز مرگِ «اِما»، روز مرگِ من، و مرگِ نوجوانی من بود.
آن
روزها داشتن دستگاه ویدیو غیرقانونی بود. خانوادهی خالهام یکی داشتند. گاهی آن
را چند روزی امانت میگرفتیم. روز مرگِ «اِما» مادرم آن را در بقچهای نان لواش
جاسازی کرد. آن نوجوان لاغر و رنگپریده، با بقچهای بر
شانه که در کوچهها راه میرفت و با صدای بلند هایهای میگریست من بودم. همه
نگاهم میکردند. چند نفر حتا با دیدن من گریهشان گرفت. دوست داشتم همهی مردم شهر
گریه میکردند. خالهام وحشتزده بغلم کرد. پرسید چه اتفاقی افتاده؟ و من چنان لال
شده بودم که نتوانستم بگویم: تمام زنهای دنیا مُردهاند. از آن روز «اِما» برای
من همان چیزی شد که برای «لئون» در روزهای اول آشنایی: دلدار همهی رمانها،
قهرمان زن همهی نمایشنامهها و «او»ی ناشناختهی همهی کتابهای شعر.
آن
تابستان من و پدرم در حیاط میخوابیدم. آسمانِ شبهای آن سال پُر بود از ستاره، و
من از آن روشنایی میترسیدم. زیر پتو برای «اِما» گریه میکردم. اندوهم مرز نداشت.
چنان بزرگ بود که دوست داشتم برای تحملش از پدر کمک بگیرم. تصمیم گرفتم برای رهایی
از آن اندوه، کتاب را رونویسی کنم، و بخش خودکشی او را با رسیدن «لئون» و مبلغ پول
مورد نیاز تغییر بدهم. فکر میکردم با این کار او را برای همیشه زنده نگه میدارم.
غافل از اینکه او با ناخرسندی از شکل زندگیاش و تن دادن به لذتِ حیات، پیشاپیش
مرگ را زندگی میکرد.
اسکار
وایلد میگوید: «مرگ لوسین روبمپره –قهرمان رمان جلال و نکبت روسپیان بالزاک- درام
بزرگ زندگی من است.» مرگِ «اِما» هم چهرهی تراژیک زندگی را به من نشان داد و
اولین تراژدی زندگی من شد.
تکان
تندی او را روی تشک کوبید. همه به طرفش برگشتند. دیگر «اِما»یی نبود.
قابل
تصور نیست رنج فلوبر هنگام نوشتن این جملهها. فلوبری که وقت نوشتنِ تنشهای عصبیِ
«اِما» خودش هم گرفتار حملات عصبی میشد.
۲ نظر:
میشود آدرس ایمیلی از شما داشته باشم؟ ایمیل هاتان را چک می کنید؟
barkhodazahed@gmail.com
ارسال یک نظر