۱۳۹۷ اردیبهشت ۹, یکشنبه

رسمِ یاد


این فیلم برای من یک پرتره است؛ هم‌چون عکسی که بدل به مکانی شده برای زیستن خاطره‌ای که از یاد نمی‌رود. سیر و سلوک «انیس واردا»ی هشتاد و هشت ساله در مکان‌هایی که دارند هویت زیستی‌شان را از دست می‌دهند. مکاشفه در مکان برای رسیدن به جوهر خاطره‌ای که به آن مکان هویت انسانی می‌بخشد. او همراه عکاسی جوان به شهرها و روستاهای اطراف پاریس سفر می‌کند، به مکان‌های قدیمی و در حال نابودی سر می‌زند، و سعی می‌کند حین گفتگو با ساکنان یا بازمانده‌گان آن‌جا پرتره‌ای از آن مکان‌ها در ذهن ترسیم کند. و سرانجام با چاپ  عکس‌هایی از آدم‌های مربوط به آن مکان‌ها بر دیوارهای آن، ویرانی‌شان را به تاخیر بیندازد. خلاقیت و نبوغ واردا در این فیلم آدم را به وجد می‌آورد و در عین حال شرمسار می‌کند از تلفِ عمر.



نمی‌شود وقتی حرف «انیس واردا» می‌شود یاد آن بخش از فیلم «کلئو از 5 تا 7» نیفتاد که گدار و آنا کارینا جلوی دوربین می‌روند. در چند آن دقیقه‌ی محشر فیلمِ کوتاهِ «این عینک‌آفتابی‌های لعنتی» که در فیلم نشان داده می‌شود، گدار عینکش را برمی‌دارد.



در فیلم «چهره‌ها و مکان‌ها» چند بار به گدار و فیلم‌هایش اشاره می‌شود. در آن سکانسی که واردا به یادِ فیلم «دسته‌ی جدا افتاده‌»ی گدار، که بازیگرانش در موزه‌ی لوور شروع می‌کنند به دویدن، تا رکورد دوندگی در آن را بشکنند، روی ویلچر می‌نشیند، و به قول خودش برای سربه‌سر گذاشتن گدار، میان شاهکارهای هنری چرخ می‌زند. چطور می‌شود این سکانس را دید و به احترام واردا از جا بلند نشد. یا بخش پایانی فیلم، وقتی یادی می‌شود از «ژاک دمی» شوهر واردا، و اشاره‌ گدار در یادداشتی به محل قرارشان در گذشته، و عکس‌العمل واردا، انگار همه‌ی ایامِ خوش گذشته چون فیلمی کوتاه از برابر چشمانش می‌گذرد. حسرت یا امید به بازنمایی گذشته از دل خاطره، در پیوند با مکانی خاص؛ این همان جوهره‌ای‌ست که واردا در این فیلم از آن سخن می‌گوید. این‌که به واسطه‌ی آدم‌ها، و خاطره‌ی ما از از آن‌ها، مکان‌ها می‌توانند برای خودشان هویتی مستقل و حتا انسانی داشته باشند.   



۱۳۹۷ اردیبهشت ۳, دوشنبه

قساوتِ خلسه


وحشت و اندوهِ حاصل از نگاه‌کردن به فیلم‌ها و عکس‌های کودکان جنگ. آن قربانیانی که هیچ کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آید جز ویرانی روح و روان‌شان. جنگی که تمامی ندارد و چه بد که گویا دارد تمام دنیا را در بر می‌گیرد. نگاه دقیقی که به این عکس‌ها و فیلم‌ها می‌اندازم یاد خودم می‌افتم. من هم یکی از آن قربانیان هستم. یادم نمی‌رود آن صدای مهیبی که اوایل دهه‌ی شصت چطور خانه‌ی همسایه‌مان را که خانه‌ی پدریِ مادربزرگم بود در کام شعله‌ی آتش گرفت. چند ساله بودم آن روزها، که پای پیاده، در شلوغی، گریان، دنبال مادرم می‌گشتم؟ و هر بار که بمبی نزدیک‌مان می‌خورد به جایی، همه با هم روی زمین دراز می‌کشیدم، و من آن وقت متوجه‌ی مادربزرگ مادری مریضم بودم که حرکاتش وقت دراز کشیدن کند بود، و هر بار سرم را بالا می‌گرفتم و در میان گرد و غبار و فریاد و زنگ گوش‌هایم، اشک‌هایم را با سرآستین پاک می‌کردم و دنبال او می‌گشتم ببینم زنده است یا نه؟ نامش «خورشید» بود و همین حالا هم عکسی از او را به دیوار اتاقم زده‌ام. چه مهربان و زیبا بود. اضطراب و بی‌قراری حالایم شاید بی‌ربط نباشد به اتفاقات آن روزها، آن ایامِ به‌ظاهر بی‌آینده.


ژرژ باتای سال‌ها عکسی از یک زندانی چینی را روی میز کارش طوری قرار داده بود که بتواند هر روز آن را ببیند. عکسی از شکنجه‌ی یک زندانی که در مراسمی زنده زنده اعضای بدن او را می‌بریدند. برای باتای این عکس به همان اندازه‌ی دردناکی‌اش خلسه‌آور بود. من این احساس را نسبت به عکسی دارم از کودکان کُرد آواره‌ای که در صفی به انتظار ایستاده‌اند؛ صفِ مرگ شاید. در عکس باتای هر دو دست مرد زندانی را بریده‌اند و شکنجه‌گران در حال کندنِ پوست او هستند. نگاه زندانی به بالاست، رو به آسمان؛ نگاهی که باتای را یاد نگاه خلسه‌آور تمام قدیسان نقاشی‌های رنسانس ایتالیا می‌اندازد. در عکسی که مد نظر من است، میان کودکان به صف ایستاده پسربچه‌ای دیده می‌شود که می‌خندد.


اولین داستانی را که شنیدم یک هفته بعد از روزی بود که میان گلوله‌باران مادرم دستم را گرفت، سوار وانتی شدیم و در یکی از روستاهای اطراف پناه گرفتیم. مدتی آن‌جا بودیم، بی‌خبر از پدر و خواهر و برادرهایم. آن‌جا سربازی بود تهرانی، که یک روز مرا دیده بود و نمی‌دانم من او را یاد چه کسی انداخته بودم گاهی می‌آمد، بغلم می‌کرد و چیزهایی می‌گفت. از او فقط چشم‌ها و حرکت لب‌هایش را به یاد دارم، و آدامس موزی که هربار به من می‌داد. یک روز، بغلم کرد، بوسیدم و مثل روزهای قبل چیزهایی در گوشم گفت، و بعد، چند قدم دورتر از من، با اسلحه‌اش خودش را کشت. صورت و لباس‌های من خونی شد، و گوشم زنگ می‌زد تا مدت‌ها. تمام تلاش من در سال‌های گذشته یادآوری حرف‌هایی بوده که آن سرباز برایم تعریف می‌کرد. داستان او با من است، داستانی که به یادش نمی‌آورم، اما زندگی‌اش می‌کنم.


۱۳۹۷ فروردین ۲۷, دوشنبه

فلاکتِ ادواری و سنِ حاشیه


نیاز دارم به آرامش و اندکی خونسردی. حاشیه‌ها را باید دور کنم از خودم. به خودم برگردم؛ به نسخه‌ی اصلی‌ام. از جعلی‌ام دوری کنم. جذاب‌تر است این نسخه‌ی جعلی، بالطبع. شاید چون برخوردها، حرف‌ها، نوشتن‌ها، دوستی‌ها، تن حتا، وقتی ربط پیدا می‌کند به این نسخه‌ی جعلی می‌شود ساده‌تر گذشت از آن؛ که خوب نیست. خرفت بار می‌آورد آدم را. حماقت شاخ و دم ندارد. ترسید باید از گرفتارشدن به دام ساده‌اندیشی. ساده نیست هیچ‌چیز. نباید به هر کس، و هر چیز، و هر کتاب، و هر فیلم، و هر هرِ دیگر راه داد به زندگی و روح و روان. در را باید به‌وقتش باز کرد، به‌وقتش بست.

 **

امروز بیرون رفتم؛ نزدیک غروب. دو کتاب خریدم. یک مجموعه داستان کوتاه، و یک رمان. خجالت کشیدم از خریدن‌شان؛ از مفلسی و فلاکتم. هنوز، در این وضعِ ناگوار که روی دست خودم مانده‌ام می‌روم کتاب می‌خرم.


**

سارتر می‌خوانم. بعد از خواندن جلد اول «راه‌های آزادی»: سن عقل، جدی‌تر شده‌ام به خواندنش. بازگشته‌ام به سارتر. معنی نمی‌دهد اگر اسمش را بگذارم بازگشت. بازگشتی نبوده. دلخور بوده‌ام انگار از او؛ بی‌خود، در آن حد نیستم. فکر کنم حالا باید به فکر برداشتن عکس‌ش باشم زیر کلید برق، یادگار روزهایی که لجم را درآورده بود بی‌مهری‌‌اش نسبت به سلین. سارترِ اندیشمند فقط کلمات را کنار هم نچیده؛ همین کتابِ «کلمات» مثلن، که گویا خداحافظی‌اش با ادبیات بوده؛ نوشته: «مُردن کافی نیست، باید به‌موقع مُرد.» از همین جمله می‌توانم برسم به: باید به‌موقع خواند. می‌توانم خوشحال باشم که به‌موقع سراغ «راه‌های آزادی» رفته‌ام. به موقع می‌خوانمش. 
 

 **

چرا فکر می‌کنم همه از لحاظ سنی از من بزرگ‌ترند؟!



۱۳۹۷ فروردین ۲۶, یکشنبه

زوزه‌ی الهیاتی


طرز درست نشستن برای خواندن و نوشتن را از یاد برده‌ام. گردنم درد می‌کند؛ طرف راست گردنم؛ عمودی، به اندازه‌ی ارتفاع قلمی که با آن می‌نویسم. خط باریکی از درد که نگاهم را کج کرده و متمایلم کرده به سمتی که جهت حرکتم نیست.


چون به زبان فارسی، زبانی غیر از زبان مادری‌ام می‌نویسم، مترجمِ خودم هستم. همواره خودم را ترجمه می‌کنم. این ترجمه، خوانش من از احوال خودم است. من یک‌بار زندگی را تجربه می‌کنم و یک‌بار هم آن را می‌نویسم. نوشتن که ترجمه‌ی زندگی‌ام است به من این امکان را می‌دهد تا آن را به شکل دیگری زیست کنم. من با دو شکل از زندگی خودم مواجهم، و با قرار گرفتن بین این دو، شکل سومی را هم تجربه می‌کنم که نامش را ادبیات گذاشته‌ام.


من فاقد اهمیت تراژیکم.


۱۳۹۷ فروردین ۲۵, شنبه

از حسرت‌ها...


از حسرت‌هام این‌که چی می‌شد اگر رمان «زیر کوه آتشفشان» مالکولم لاوری را مترجمی دیگر مثلن منوچهر بدیعی ترجمه می‌کرد، مترجمی که بتواند آن‌همه ظرافت زبانی و بیانی را در بیاورد و منتقل کند به زبان فارسی، تا خواندن این شاهکار کم‌نظیر که می‌شود آن را «اولیس»ِ فقیر فقرا نامید شیرین می‌آمد به کامِ روح و روان خواننده و مخاطب خسته‌ از نابلدی نویسندگان و مترجمان وطنی به چم و خم زبان، که نباید غافل بود از آن، چرا که اگر کاراکتر اصلی هر اثر نباشد چیزی کم ندارد از آن به لحاظ درجه‌ی اهمیت.