نیاز
دارم به آرامش و اندکی خونسردی. حاشیهها را باید دور کنم از خودم. به خودم
برگردم؛ به نسخهی اصلیام. از جعلیام دوری کنم. جذابتر است این نسخهی جعلی،
بالطبع. شاید چون برخوردها، حرفها، نوشتنها، دوستیها، تن حتا، وقتی ربط پیدا میکند
به این نسخهی جعلی میشود سادهتر گذشت از آن؛ که خوب نیست. خرفت بار میآورد آدم
را. حماقت شاخ و دم ندارد. ترسید باید از گرفتارشدن به دام سادهاندیشی. ساده نیست
هیچچیز. نباید به هر کس، و هر چیز، و هر کتاب، و هر فیلم، و هر هرِ دیگر راه داد
به زندگی و روح و روان. در را باید بهوقتش باز کرد، بهوقتش بست.
**
امروز
بیرون رفتم؛ نزدیک غروب. دو کتاب خریدم. یک مجموعه داستان کوتاه، و یک رمان. خجالت
کشیدم از خریدنشان؛ از مفلسی و فلاکتم. هنوز، در این وضعِ ناگوار که روی دست خودم
ماندهام میروم کتاب میخرم.
**
سارتر
میخوانم. بعد از خواندن جلد اول «راههای آزادی»: سن عقل، جدیتر شدهام به
خواندنش. بازگشتهام به سارتر. معنی نمیدهد اگر اسمش را بگذارم بازگشت. بازگشتی
نبوده. دلخور بودهام انگار از او؛ بیخود، در آن حد نیستم. فکر کنم حالا باید به
فکر برداشتن عکسش باشم زیر کلید برق، یادگار روزهایی که لجم را درآورده بود بیمهریاش
نسبت به سلین. سارترِ اندیشمند فقط کلمات را کنار هم نچیده؛ همین کتابِ «کلمات»
مثلن، که گویا خداحافظیاش با ادبیات بوده؛ نوشته: «مُردن کافی نیست، باید بهموقع
مُرد.» از همین جمله میتوانم برسم به: باید بهموقع خواند. میتوانم خوشحال باشم
که بهموقع سراغ «راههای آزادی» رفتهام. به موقع میخوانمش.
**
چرا
فکر میکنم همه از لحاظ سنی از من بزرگترند؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر