چارلز
بوکوفسکی نویسندهی محبوب من نیست، هر چند تعدادی از رمانها و داستانهای کوتاه و
شعرهایش را خواندهام. البته ایام جوانی ارادت خاصی به ایشان داشتم که بیشتر برمیگردد
به کاراکترهای داستانهای او که عموما زندگی کولیوار و بیقیدی دارند. تن به مناسبات
و هنجارهای اجتماعی نمیدهند، و فلاکتشان را با چاشنی هرزگیهای هر روزه سپری میکنند.
شکلی از زندگی که برای هر جوان گرفتار میان فرهنگی سنتی و هزار هنجار دست و پاگیر
اجتماعی جذابیت دارد! اما اگر پوستهی سطحی آثارش را بشکافیم متوجه میشویم چندان
عمیق نیست و گاه فاقد جوهرهی ادبیات است. فقط با دستمایه قراردادن زندگی کولیوار
و لاقیدی و باریبههرجهت زندگیکردن خردهروایتهایش را پیش میبرد. تا جایی که
خواننده بعد از خواندن دو کتاب از او هر کتابش را که دست بگیرد احساس میکند پیشتر
آن را خوانده است.
بوکوفسکی در ایام جوانی اتفاقی کتابی را کشف میکند
و شروع میکند به خواندن آن. کتاب تاثیر عمیقی روی او و سبک نگارشش میگذارد. «از
غبار بپرس» رمانی است از نویسندهای بد اقبال، که اگر آن را دست بگیرید بیگمان یک
نفس تا کلمهی آخر آن را میخوانید و تازه بعد از خواندن آن متوجه میشوید که
بوکوفسکی تا چه اندازه تحت تاثیر این نویسنده بوده و با آگاهی از این تاثیرپذیری
بوده که در مقدمهای که بعدها بر این کتاب مینویسد، گفته: «فانته خدای من بود.»
و شاید مثل من بعد از خواندنش دیگر رغبت نکنید سراغ آثار بوکوفسکی بروید.
کاراکتر اصلی این کتاب «آرتورو باندینی» که در
سه کتاب دیگر او هم حضور دارد جوانیست جسور، پر شور، و عاصی، که در تلاش برای کسب
موفقیت از طریق نوشتن است. این کاراکتر و کتاب، مثل نویسندهاش «جان فانته» که در
زمان حیاتش چندان که باید و شاید قدر ندید تاثیر عمیقی روی نویسندگان بعد از خودش
گذاشت، از «هنک چیناسکی» منِ دیگر بوکوفسکی در آثارش گرفته، تا آثار نویسندگان
موسوم به نسل بیت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر