چه
حس خوبی دارم وقتی احساس میکنم خوابم میآید.
با
نگاهش میگفت شرمنده است از اینکه به وضعیتی دچار شده که میتوانم بر او دل
بسوزانم. با اینکه هفت سال بیشتر ندارد میشود شرم را در نگاهش دید. مثل اینکه
بداند با دیدنش یادِ خودم میافتم. انگار از اینکه نمیتواند خودش را نجات دهد
(مرا نجات دهد) شرمسار است. ویرانم کرد. چیزی دردناکتر از دیدن بچهای نیست که
باید بر هستیاش دل سوزاند.
مُردن
شاخ و دم ندارد. میتوان با زندهبودن مُردهگی را تجربه کرد، و زیست. میتوان هر
روز از خواب بیدار شد، اصلاح کرد، دوش گرفت، صبحانه خورد، کتاب خواند، نوشت، فیلم
دید، و با این حال مُرده بود.
مسائل
زندگی با بالا رفتن سن نه تنها بیشتر، که بیرحمتر، هولناکتر و دردناکتر میشوند.
یک اتفاق ناچیز در کسری از ثانیه میتواند تمام معادلههای زندگی را برهم بریزد.
چه وحشتناک است زیستن. گاهی فکر میکنم اگر آدمها به واقعیت زندگی پی میبردند در
جا سکته میکردند و میمُردند.
شرمآور است اینکه ساعت پنج بامداد، از زور بیخوابی،
در خانهی یک دوست، به دستشویی بروی، خودارضایی کنی، بلکه خوابت بگیرد.
به
خواب میگویم: بیا. حین نوشتن این جمله به نوک قلمم نگاه میکنم. احساس میکنم از
درون خوابم و این تنِ من است که بیدار است. کسی نیست که بهخاطر این بیخوابی یقهاش
را بگیرم. این آزارم میدهد؛ این تحقیرم میکند.
قبلتر
اگر زمستان بود حالم خوب میشد؛ حالا نه. اگر پاییز بود؛ حالا نه. اگر پنجشنبه
بود؛ حالا نه. اگر اصلاح میکردم؛ حالا نه. اگر کتاب میخواندم؛ حالا نه. اگر مینوشتم؛
حالا نه. اگر فیلم میدیدم؛ حالا نه. اگر مسافرت میرفتم؛ حالا نه. اگر دوستی پیشم
میآمد؛ حالا نه. اگر با آدم تازهای آشنا میشدم؛ حالا نه.
صدای
چکهی شیر آب از آشپزخانه میآید. تا ده روز دیگر سال تازه از راه میرسد. در سال
گذشته هیچیک از اتفاقاتی که انتظار داشتم رخ نداد. فقط یک سال دیگر را تباه کردم.
میدانم، یک سال دیگر، دو سال دیگر، سه سال دیگر هم میآید و هرگز هیچیک از آن
اتفاقات رخ نخواهد داد. دارم فکر میکنم همین جا، در هال بنشینم، و تا آخر عمر به
صدای چکهی شیر آب گوش بدهم.
عکس از احمد عالی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر