اتفاقی
بود. نمیخواستم. دنبال چی میگشتم؟ یادم نمیآید. عکسها را که نگاه میکردم
دیدمش. سریع رویم را برگرداندم. نشد نبینم عکس آن عزیز رفته را؛ رفته برای همیشه.
من عادت به عکسگرفتن و جمعآوری عکس ندارم. هر چند دومی را دوستتر میدارم. شاید
چون میترسم. همه را حواله میدهم به درون؛ به قلبم. نگهداری میکنم از هر چیزی که
یکبار دیدهام حتا، اما شده بخشی از یادآوریهای من و خودِ من. هر کس همهی آن
چیزیست که به قلب سپرده و بایگانی کرده در آن. عکس نابودم میکند. مثل آن چهل
عکسی که خانم میم یک مدت پیش فرستاد. از آن روزهای آوارگی هفت سال پیش، پناه برده
به آن مسافرخانهی کوچکِ نزدیک دریاچه که مسئول پذیرشش افسردهترمان میکرد از بس
رنگ به رخسار نداشت و افسردهتر بود از ما. ما سه نفر بودیم. یک روز باید بنشینم
به نوشتن آن روزها، آن فلاکت و تنهایی و دربهدری. آواره بودیم هر سه. من در شهر
زادگاهم و آنها در شهری دور از شهر زادگاهشان، و دور از شهری که در آن زندگی میکردند؛
در شهر من، آوارهی مسافرخانهها، دیپورت شده از کشوری دیگر. بهار بود؛ اوایل
بهار. آسمان ابری آن روزها را به یاد دارم و موهای خانم «میم» را که کوتاه کرده
بود برای احتیاط و امنیت. اگر هزار سال عمر کنم و انتخاب چند عکس دست خودم باشد
عکسهای آن روز را انتخاب میکنم؛ همین عکسهایی که خانم «میم» فرستاده، در آن
مسافرخانهی دو طبقه که مسئول پذیرشش، آن پسر لاغر و افسرده پایان جملههایش را به
جای نقطه «آه» میگذاشت.
گاهی
باید رجوع کند آدم به بایگانیهاش. آنها که تهِ تهِ قلب ماندهاند یکجا و منتظر
نیستند و انتظار ندارند یک روز به یاد آورده شوند. آه، یعنی حالا که من اینها را
مینویسم به یقین تنها استخوانهای عزیزت مانده، زیر خاک. کاش خاک بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر