مجتبای
عزیز
پروست
راست میگوید: «هر خوانندهای زمانی که کتابی را میخواند خوانندهی خودش است و آنچه
را کتاب میگوید در خودش باز میشناسد، چرا که کتاب نویسندهی چیزی جز وسیلهای
بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید
بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند و به یاریاش درون خودش را
بخواند.» آبلوموف کتاب من است. هنگام خواندنش از شدت خودم در فاصلهی میان سطرهایش
میترسیدم. کلماتش را با شرم میخواندم. مدام کسی با خنده در گوشم میگفت: این
تویی؛ از خودت لذت ببر. صدای خندهاش را هنوز هم میشنوم. صدایی خشدار که بیشباهت
به صدای «زاخار» خدمتکار آبلوموف نیست. «آبلوموف» همواره بخشی از حقیقت من بوده؛
نمایشی از من، که بیمن، روی پرده رفته است. به کمک این کتاب توانستم درون و بیرون
خودم را ببینم. آن سایهی شوم که نمیگذارد به زندگی آری بگویم. من از خواندنِ
خودم، از دیدنِ خودم، از نداشتن هیچ میل و ارادهای به تغییر دادن آنچه هستم وحشت
دارم. خواندن این رمان پردههای نمایشِ زندگیام را کنار زد و دیدم چطور در تهوعی
دست و پا میزنم که خودم به نام زندگی بالا میآورم. احساس شرمساری و خیانت، به
چیزی که هستم، به چیزی که باید باشم، دست از سرم برنمیدارد. «آبلوموف» همان آینهای
بود که برای یک ثانیه، کمتر از یک ثانیه، روبرویم قرار گرفت تا ببینم چطور مثل
هیولایی به جان خودم افتادهام.
پسنوشت:
برایم نوشتهای: «از همان ابتدای نوجوانی احساس میکردم در حال سقوط هستم و حالا
بیشتر از هر زمان دیگری این احساس در من رشد کرده.» چیزی ندارم تا در جوابت
بنویسم؛ جز اینکه جملهی امروزم از توست. همان جملهای که دربارهاش حرف زدیم؛ که
میتوانیم به واسطهاش به ارگاسم لحظهای از زمان برسیم: کیفیت لحظهها. گاهی فکر
میکنم باید مدیون همین زندگی باشم که میتوانم در جریان روزمرگی، حداقل ثانیهای
فارغ از هر چیز، همانگونه که سارتر در تهوع اشاره میکند: دربارهی کلمات
خیالبافی کنم.
و
آن کلمات آبلوموف که فرستادی: «هیچوقت در وجود من آتشی روشن نشده است. نه حیاتبخش
و سازنده و نه مخرب و سوزاننده... زندگی من با خاموشی شروع شد. از همان دقیقهی
اول که خودم را شناختم احساس کردم رو به خاموشیام. وقتی در اداره نامه مینوشتم
خاموش میشدم. بعد وقتی کتاب میخواندم و حقایقی را درک میکردم که نمیدانستم در
زندگی به چه کارم خواهند آمد خاموش میشدم.»
احساس
کردم وقتِ خواندن این جملهها زمان متوقف شده. درونم انگار چیزی از نوسان افتاد!
مثل شنیدن صدای ورق خوردن کتابی از دور. شوقِ اینکه سرم را بلند کنم و کتاب را
ببینم. مقاومت در برابر بلند کردن سر. آن لحظه. لحظهی تمنا و انکار باهم. گویی
زمان برای کمتر از یک ثانیه در من به ارگاسم رسید. درکِ حفرهای کوچک درون بدنم،
کمی پایینتر از قلب؛ آنقدر کوچک که کلمهای آن را پُر میکند.