میتواند
شکلی از شکنجه باشد. عملی مازوخیستی. اینکه نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم و سراغش
نروم. من با خواندن دوباره و چندبارهی داستان مکس به خودم تجاوز میکنم. داستان
کوتاهی که وجدان خواننده را با بیان این واقعیت که زندگی چگونه میتواند «انسان»
را به صورت نمادی از رنج درآورد، به درد میآورد. «مکس» یکی از هزاران ولگرد و بیخانمانی
است که «هنری میلر» در سالهای خانهبهدوشیاش دیده؛ انسانی که فلاکت و بدبختی
لحظهای او را ترک نمیکند، کسی که میداند اوضاعش هر لحظه بدتر میشود.
من
این داستان را بارها خواندهام و میدانم که باز هم سراغش خواهم رفت. شاید این
واکنش پنهانی من به تلطیفکردن رنجی باشد که هر بار بعد از خواندنش سراغم میآید.
چرا میگویند اگر داستانی را بارها و بارها بخوانیم از شدت اندوهش کاسته میشود؟
پس چرا من هر بار با خواندن «مکس» بیشتر رنج میبرم؟ شاید چون میدانم که سرگذشت واقعی
مردی است که از درد و رنج فراتر رفته و خودش تبدیل به درد شده! میلر «مکس» را نماد
جهان میداند؛ نماد وضعیتی تغییرناپذیر از جهان که هیچچیز تغییرش نخواهد داد. او
«مکس» را یک بیماری میداند. مرضی که در خون همهی ما جاری است. و چه دردناک است
اینکه میدانیم تنها راه نجات «مکس» مرگ است. اینکه با تمام وجود بمیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر