در فیلم کامیون نمیدانم سر از کجا درمیآورم.
زنِ فیلم کامیون هم نمیداند، و این اصلا مهم نیست، نه برای من، نه برای او. من
این زن را نمیشناختم، نمیدانستم کیست، هیچ چیز از او نمیدانستم، فقط همین را میدانستم
که زنی در خمِ راه انتظار میکشد، زنی در انتظار کامیون، در انتظار من طی هفتههای
متوالی.
زن توی فیلم با اعلام شروع فیلم، در واقع موجودیت یافتن خود را اعلام میکند. پیش از شروع فیلم تنها چیزی که از او میدانستم این بود که انتظار میکشد. به هر حال میدانستم - و میدانم- که دوستش دارم. من به سمت او کشیده شدم، ولی او به دنیای بیرون سوق پیدا کرد. خودش هم نمیداند که من دوستش دارم، اصلا بلد نیست که محبوب باشد، غافل است از اینکه میتواند نظر برانگیزد. توجهی این زن به دنیای بیرون است: نگاه میکند. توجه من اما معطوف به اوست. نگاهش میکنم، خیرهایم هر دو به سمت راه بیرون. من از چشم او دارم میبینم، نگاهم به بیرون دنبالهی نگاه اوست. سرشارم از او.
در فیلمِ کامیون ماجرای عشقی یا آنچه سبب سازِ سخن گفتن از عشق باشد از میان رفته است. زنِ فیلم کامیون عشق را در منظر کلی تجربه میکند. غافل مانده است در هستی بخشیدن به عشق. از خودش غافل است و نمیداند این زنی که اوست کیست. برای زنِ فیلم کامیون هیچ مرجع و مبنایی باقی نمانده تا با اتکاء به آن بتواند یک هویتِ ممکن برای خود کسب کند، جز همین سوار شدن بر ماشینهای عبوری. مسافر سر راهی. بله، هویتش همین است. به محض حضور، و پیش از آنکه ببینمش ناپدید میشود از نظرم، دست بلند میکند برای ماشین عبوری، ترکم میکند برای همیشه. دوامِ این چنینی دارد این زن، در مرحلهای از زندگی زوال یافته است، در حالتی از انتظارِ مدام، انتظارِ خودش، در عین حال در آرزوی رسیدن به کمال. تکاپویش به سوی کمال، از نظرِ من، تکاپوی عشق است.
از
کتاب: کامیون. مارگریت دوراس. ترجمهی قاسم روبین. انتشارات نیلوفر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر