بلا تار همیشه وسوسهی دو ایدهی بسیار بیپیرایه را در سر داشته است. از یک سو، انسانی است با این دغدغه که به درستترین شیوهی ممکن، واقعیت زندگی مردم را آنگونه که هست، بیان کند؛ و از دیگر سو، سینماگری است که تمام و کمال خود را وقف هنرش کرده است. سینما هنری است که با قلمرویِ امرِ محسوس سروکار دارد، نه صرفا با نگاه. دلیلش این که از سال 1989 به بعد، تمامِ فیلمهای تار سیاهوسفیدند و سکوت در آنها جایگاهی روزبهروز رفیعتر کسب کرده، تا جایی که میگویند میخواسته سینما را به خاستگاهِ صامتِ آن بازگرداند. اما سینمای صامت هنری در قلمروی سکوت نبوده؛ الگوی آن، زبان اشاره بوده. فقط در سینمای ناطق است که سکوت، قدرتی محسوس دارد، آنهم به مدد امکاناتی که این سینما فراهم میآورد تا زبان اشاره به کناری نهاده شود و چهرهها به حرف درآیند، آنهم نه به واسطهی ادای جملاتی که بر احساسات دلالت دارند، بلکه به واسطهی زمانی که برای پی بردن به راز آنها صرف میشود. در سینمای بلا تار، تصویر از همان ابتدا پیوندی عمیق با صدا دارد: در فیلمهای نخست، همهمهای را شاهدیم که در دل آن، صدایِ گلایهی شخصیتها بلند میشود، و ترانههای احمقانه آدمها را به جنبوجوش وامیدارند و عواطف بر روی چهرهها نقش میبندند؛ و در فیلمهای بعدی، شاهدِ سرمای سالنهای حقیرِ نوشگاههایی هستیم که در آنها یک نوازندهی آکاردئون آدمها را به جنون میکشاند و پس از آن، همین آکاردئونِ حالا خاموش شده، با رویای بر باد رفتهی آنها همراه میشود؛ بعد هم صدای باران و باد است، همان بادی که حرفها و رویاها را به دوش میگیرد و میبرد و میاندازدشان در گودالهای آبی که سگها در آنها تنشویه میکنند، یا همراه با برگها و آشغالها میگرداندشان در کوچه و خیابان.
بلا تار، پس از پایان. ژاک رانسیر. ترجمهی محمدرضا شخی. نشر شورآفرین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر